از این دل هرجایی ام، اشکو الیک
حالا که دارم به شرایط زندگی جدیدم عادت می کنم و کنار اومدم باهاش و راضی ام ازش حتی، یه چیزی خیلی اذیتم میکنه؛ فکر کردن به روزای اولی که اومدم اینجا
روزایی که هر ثانیه اش به این فکر میکردم که از این به بعد چی میخواد بشه؟! روزیی که هر لحظه منتظر پیج سرویس های دانشگاه امام صادق بودم، روزیی که با سر رفتم بیت رهبری، روزیی که یک ساعت و نیم تو قرارگاه ظهیر بودم و فقط من بودم و دختری که اون روزا فکر میکردم قراره فرشته نجاتم شه، روزیی که هیئت دانشگاه رفتم و پیشنهادم برای همکاری باهاشون، روزیی که قرارگاه بسیج رفتم و پیدا کردن یکی که باهاش کلاس دکتر غلامی رو برم و امیدواریم برای راه دادنم به کلاسش، روزیی که رفتم مسجد و همون روزیی که یک ساعت کامل گریه کردم...
حالا که حالم خوبه انگار، فکر میکنم که نیست. فکر میکنم اون روزا بهتر بود، فکر میکنم آدم هیچ وقت نباید عادت کنه، فکر میکنم هیچ وقت نباید خوش بگذره، فکر میکنم دارم اشتباه زندگی میکنم، فکر میکنم چقدر دوست دارم همیشه مثل اون روزا باشم، نه اونقدر غمگین، ولی همونقدر پرتلاش برای رسیدن به چیزی که نمیدونستم چیه و اون روزا بهترین روزای بد زندگیم بود..
.
.
.
.
یه جاهایی هم حس اضافی بودن بهت دست میده، زیر پونز بودن، انگار که نیستی مثلا. حس دست و پا زدنِ الکی برای رسیدن به چیزی که در حد تو نیست!
.
.
.
.
بیا و این دل شکسته را بخر..
مسافر جامانده را با خود ببر..
حسینِ من..