فرار کن از من
دیشب واقعا زجر آور بود.
دیروز زمین و آسمون دست به دست هم داده بودن که من دیرتر بهش برسم. که هرچی بیشتر میگذشت بیشتر بگم خدا گوه خوردم اصلا بغلش نمیکنم، فقط بذار برسم بهش، ببینمش..
دیشبم از اون شبایی بود که خودش رو میزد به اون راه. کم مونده بود از دلتنگی گریه کنم. التماسش کنم بغلم کن. دلم گریه میکرد و لبام میخندید.
وقتی از بدبختی هایی که با سعید گذرونده بود میگفت از ته دلم میخواستم که چشماشو ببوسم.
خوابید.
من ولی خوابم نمیبرد. حیف نبود؟ ولی خب اون خواب بود..
سومین بار که بیدار شدم، عین دیوونه زنجیریا، دستشو چسبوندم به لبم، طولانی و ادامه دار بوسیدم..
ولی خب خواب بود.
دلم عجیب غریب میخواستش. غیرطبیعی نادیده میگرف خواستنمو.
من که کاری ازم برنمیاد.
همیشه و هردفعه و هربار خودش باید بخواد
.
.
پتوم بوی عطرشو میده.. امشب تا صبح بغلش میگیرم و امشب میدونم که خوابم میبره..
.
.
میفهمم نگرانه.
یکی باید این وسط کنترل کنه دیگه
هوم.. حق داره.