میام
راست میگف. وقتی راجع به چیزی مینویسی ناخودآگاه اون موضوع رو پررنگ میکنی برای خودت.
ولی میدونی
این موضوع پررنگ هست برا من.
نوشتن فقط خالی کردنِ بغضمه انگار.
که خالی هم که نمیشه.
که به جهنم که نمیشه.
خب اینجا از دوست داشتنش زیاد مینویسم. واقعیت انقدر پررنگ نیست. یعنی نبود.
دوتا آدم عادی. دوست. یه ذره علاقه. یه ذره مال من بیش تر. یه شبایی که کنارهمیم. همین.
ولی دیشب که گریه کردم واسش، که آرزو کردم کاش رفتنش همیشگی بود، که اشکام تند و پشت سرهم میریخت و سر میخورد لای موهام، که هی خودم رو سرزنش میکردم واسه این گریه ی مسخره، که به گوشیم التماس میکردم واس یه نوتیفیکیشن ازش، همون دیشب با همون چشمام به خدا گفتم تمومش کن.
گفتم من نمیتونم تو تمومش کن. من نمیخوام تو تمومش کن.
میدونی
این حالت که پیش خودت شرمنده باشی خیلی حس مزخرفیه. من به خاطر این احساسم همیشه پیش خودم شرمنده ام.
شرمنده ام که برا نفر اول زندگیم فقط سرگرمی ام.
شرمنده ام که همیشه در دسترسم واسش.
شرمنده ام که دیگه نمیتونم عن ش کنم.
شرمنده ام که میترسم عن ش کنم.
که یه وقت دیگه نباشه...
.
.
اس داده "بیا دیگه"
ببین چقد بیچاره ام کرده که تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که حتما با سعید دعواش شده و من الان باید برم تل چسناله هاشو گوش بدم
بعد ک هی منتظر بودم از تل پی اماش بیاد و نیومد، فهمیدم جای دیگه منظورش بود..
کم گریه نکردم شب قبلش که با این حرفشم دلم صاف شه.
ولی خب جواب دادم "میام"...
.
.
.