میترسم از ناراحت بودنش
من نمیتونم مامانم رو به خاطر اینکه میخواد کنارش باشم سرزنش کنم
ولی واقعا نمیفهمم الان حضور من اینجا تو خونه چه نفعی برای اون داره.
میدونم مسئله امروز یا فردا اومدن من به خونه نبود، ولی خب منِ ناراحت و عصبی به چه کارش میام. تقصیر خودم بود نباید میگفتم. اونوقت فردا از اومدنم خوشحال هم میشد حتی. نه اینکه بگه اونجا میمونی چیکار. نه اینکه بگه تو علافشونی.
کاملا میفهمم که حس مادری رو نمیفهمم و میدونم چقدر خودخواهانه حرف میزنم
ولی من دلم میخوادهروقت هر جایی که خوشحالم باشم و امروز اومدن به خونه برای من خوشحال کننده نبود
بیرون رفتن با اون نکبت خوشحال کننده بود حتما
اره اره اره
اه
قرار بود این هفته بیاد پیشم
باورم نمیشه کل هفته به آخرهفته ای که قراره کنارم باشه فکر میکنم و آخر هفته هم اینشکلی
من که نمیتونم هیچ جوره احساسم رو بهش بگم. حضوری، تلفنی، چت، هیچ کدومشون رو نمیتونم. فقط وقتایی که کنارم خوابه... که خب چقدر مگه پیش میاد؟
حوصله ندارم فکر کنم خدا یه بچه مثل خودم بهم میده که مجازات بشم مثلا.
فعلا عمیقا دلم میخواست اینجا نمیبودم
حتی اگه بازم قرار بود باهم حرف نزنیم و تنها حرف مشترکمون و بیرون رفتن مشترکمون به خاطر سعید باشه..