حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

ما دوست معمولی ایم، اون عاشق یکی دیگست
ما دوست معمولی ایم، به روی هم نمیاریم احساسمون رو
ما دوست معمولی ایم، از دلتنگیش دارم دق میکنم
ما دوست معمولی ایم، هیچ گزینه ی دیگه ای نیس
شب تا صبح تو بغل هم میخوابیم، ما دوست معمولی ایم
بهم میگه تب داری؟ ما دوست معمولی ایم
دستم رو میپیچم دور گردنش، ما دوست معمولی ایم
واسه دیدنش لحظه شماری میکنم، ما دوست معمولی ایم
دوسش دارم، ما دوست معمولی ایم
ما دوست معمولی ایم، من عاشقش نیستم
۴ نظر ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۴
دُچـــار ..

اینکه میبینم چقدر چقدر چقدر زیاد دنیاهامون ازهم دوره

چقدر زیاد متفاوته

چقدر زیاد دورم

چقدر زیاد جلوعه..

اعصابم رو بهم میریزه

انگار همش دارم سرجام میدوعم، انگار دارم از یه صخره خودمو پرت میکنم پایین ولی به زمین نمیرسم

نمیمیرم

نمیمیرم

نمیمیرم

این زندگیِ نصفه نیمه ی احمقانه ی به درد نخورِ حال بهم زن دیگه داره پدرمو درمیاره

از آدما متنفرم

از هرکی که داره ایده آل منو زندگی میکنه متنفرم

از کوه متنفرم 

از دریا متنفرم

از کتاب متنفرم

از پیشرفت متنفرم

از خودم از همه بیشتر، از خودِ تنبلِ بی عرضه ی بی دست و پای خیال پردازِ نفهمِ خاک برسرم از همه بیشتر متنفرم..

از اشک هم متنفرم

از بغض هم

از دیدنِِ اون درست وسطِ آرزوهام از همه ی همه ی همه اش متنفر ترم.

ولی حسود نیستم..

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۲
دُچـــار ..
موقع رفتن دوباره پرسیدم سه شنبه میریم سینما؟
سپیده از اونور داد زد : روزی دوتا امتحان داره بیرحم!
هنوز نگاش میکردم
خندید
۳ نظر ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۵
دُچـــار ..

بی اغراق

قطعا دیشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود.

صبح که پاشدم فکر میکردم کلش فقط یه خواب بود. یه خوابی که خودم ساخته بودم.

ولی نبود

همش واقعی بود.

.

.

انگار دیگه قدرتِ توصیف لحظه هارو از دست دادم

شایدم دلم میخواد همه اش مالِ خودم باشه؟ اره، اره دلم نمیخواد هیچ کس رو شریک کنم توش.

شاید بعدها نوشتم. 

باید نگهشون دارم واسه روزای دلتنگی..

۲ نظر ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۹
دُچـــار ..

انقدر تو خیالم باهاش حرف زدم که نمیدونم اگه ببینمش چی میخوام بگم!

انقدر تو خیالم دستاشو گرفتم که مطمئن نیستم حتی بتونم باهاش دست بدم!

حالا تو بگو فردا چجوری میخواد واسه منِ خیال باف بگذره؟

البته همیشه هروقت که خیلی ذوق داشتم واسه دیدنش یه جوری ریده میشد توش، ولی ایندفعه ذوق ندارم، یه جور نگرانی یا نمیدونم، نمیدونم چه حسی دارم.

احساس میکنم مجبورش کردم...

.

.

همیشه هم حضورِ شخص واسه ساختنِ خاطره لازم نیس

من انقدر با یه عالمه آهنگ باهاش خاطره دارم که روحشم خبر نداره..


۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۳
دُچـــار ..
_خیلی دلم واست تنگ شده
_دلم میخواد بغلت کنم
_دلم میخواد گریه کنم
+...
_...
+ بیا بغلم گریه کن..
۲ نظر ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۳۵
دُچـــار ..

حال ندارم بنویسم

فقط اینکه حس میکنم خیلی دارم سخت میگیرم بش

خیلی دارم میکشم عقب خودمو.

میدونی من تمامِ روز رو بهش فکر میکنم و تمامِ شب.

و همه ی لحظه هایی که دارم کاری انجام نمیدم یا میدم.

واسه همین وقتی پیام میده، خیلی کوتاه جواب میدم، چون درواقع دارم باهاش زندگی میکنم.

البته که اون نمیدونه.. ولی خب.

و البته که طرز برخوردِ خودش باعث شده انقد کوتاه و سرد جواب بدم.. ولی خب.

.

.

.

از عشق سخن باید گفت

همیشه، از عشق سخن باید گفت..

۱ نظر ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۷
دُچـــار ..
خیلی وقت بود که تو دلم نگه داشته بودم دل تنگیمو.
گفتم میدونی چیه؟
سین نزد، یعنی همون لحظه نزد
فک کنم منتظر بود که بگم چیه
آخه میدونی؟ جونش درمیاد یه کلمه اضافه حرف بزنه، نمیتونه خودش بپرسه چیه
خودم نوشتم نمیدونم چیه
سین زد
گفت عن تو این وضعیت.
حتی واسش مهم نبود بدونه چیه...
حتی واسش مهم نبود بعد از دو روز پی ویشو چک کنه
حتی براش مهم نبود آهنگی رو که فرستادم گوش بده.
هیچ وقت هیچی براش مهم نبود.
.
.
مثل همه ی وقتا درجواب حرفم نوشت "هوم"
گفتم هوم و زهرمار
گف همینه که هست
گفتم اگه میفهمیدی چقد دلم میخواد باهات حرف بزنم اینجوری جوابمو نمیدادی
گفت خوب حرف بزن چرا اینجوری میکنی
گفتم باشه
گفت باشه یعنی بازم حرف نمیزنی؟
گفتم حرف خاصی ندارم
گفت باشه
همین
باشه
.
.
اشک دیگه نمیچکه. کاش میچکید.
برمیگرده تو مغزم. مغزم پر از اشکایی که نمیریزه. پر از احساسی که به زبون نمیاد. پر از غروری که داره منفجرش میکنه.
۳ نظر ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۳۳
دُچـــار ..

راضیم نمیکنه

هیچی راضیم نمیکنه

نوشتن، خوندن، حرف زدن، خوابیدن،،،

هیچی 

احساس میکنم به یه چیز جدید نیاز دارم ولی نمیدونم چی

دلم میخواد دیده بشم، شنیده بشم.

دوستام

دوستام از همه بیشتر رو اعصابمن

دوستشون دارم. دوست داشتنشون اذیتم میکنه. حس مالکیت ندارم بهشون ولی میخوام هروقت که میخوام باشن.

هی کانالِ جدید، پیجِ جدید، سر رسید جدید. ولی هیچ کدوم راضیم نمیکنه.

.

.

.

میدونی مشکل کجاست؟

آدم باید دلش گرم باشه. گرمِ بودنِ یه نفر. گرمِ توجه کردنش.

حالا بقیه هزار بارم بیان منتتو بکشن بهت توجه کنن، بازم ته دلت خالیه خالیه

خالی از بودنِ اون یه نفرِ خاص

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۳۵
دُچـــار ..
منتظر بودیم اسنپ بیاد. میخواست بره راه آهن. میخواست بره.
برگشتم بغلش کردم.
گفت منم دلم برات تنگ میشه ولی این موقعیت واقعا عجیبه.
خندید.
خندیدم.
نفهمید چقدر منتظر اون لحظه بودم.
.
.
.
میدونم هرچی کمتر نزدیکش باشم به نفع خودمه
ولی دلم که نمیدونه.. قلبم که نمیفهمه
تظاهر به دوست نداشتنش خیلی ضعیفم کرده..
۱ نظر ۰۶ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۵
دُچـــار ..