حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

خوابش نمیبرد

نمیدونستم چیکار کنم

گرم بود، خیلی گرم بود

میدونستم نباید نزدیک تر شم

ولی نمیتونستم بیشتر از این این وضعیت رو تحمل کنم

پشتش رو کرده بود بهم

دستمو گذاشتم رو شونش یکم کشیدمش سمت خودم گفتم برمیگردی اینطرف؟

گف نه

گفتم تو رو خدا

نشست لبه تخت سرش رو گرفت تو دستش 

رفتم عقب تر

پاشد رف تو تراس

داشتم از بین پرده و دیوار نگاش میکردم

وایساده بود رو به روی تهران

همینجور که داشتم به این صحنه نگاه میکردم فکر کردم چقد شبیه فیلما..

ولی واقعی بود

ولی ناراحت بودم

ولی گریه میکردم

وقتی برگشت بیشتر رفتم گوشه تخت

گف ببخشید

هیچی نگفتم 

تخت یه نفره بود نمیتونستم دورتر از این شم دستش خورد به بازوم رفتم عقب تر کمرم چسبید به دیوار

فهمید

اونم عقب کشید

نمیدونم چقد گذشته بود، نمیدونم خوابیدم یا نه

فقط حس کردم پیشونیم رو بوس کرد

رو بالش نبودم سرم پایین تر از سینه اش بود، لبم رو نزدیک دستش کردم دستش رو گذاشت پشت کمرم کشید سمت خودش

اذان صبح که شد با چشم باز خیره شدم به سقف فقط به این فکر کردم یه دقیقه ام نخوابیدم؟

سرم انقد درد میکرد دلم میخواستم چشمام رو از کاسه اش دربیارم

صبح گفتم یه قرص میدی

قرص رو گذاشت تو دستم تا آب بیاره خوابم برد

آب رو داد بهم 

خوردم و  باز همینطور که لیوان تو دستم بود خوابم برد

بیدار که شدم دیدم رفته

کلید روی میز بود

پیام دادم رفتی؟

گفتم کلیدو چیکار کنم؟

گف ببر با خودت

میدونستم به این زودیا نمیبینمش

میدونستم به خاطر یه کلید هی باید تایم ست کنیم

میدونستم همین یه شب ام کلی کاراشو عقب انداخته

گفتم گذاشتمش فلان جا

رفتم

همش یه شب تا صبح بود

یه شب بدون هیچ حرفی

چقدر حرف داشتم چقدر چقدر چقدر..

ولی خب این روزا خسته تر از این حرفاس که بشه حرف زد باهاش

یه شب تا صبحِِ ساکت بیشتر نبود ولی از همون لحظه مغز لعنتیم داره بهش فکر میکنه

حتی یه لحظه ام راحتم نمیذاره

کاش یک بار راجبش حرف میزدیم

نمیتونم اینهمه احساس رو به تخمم بگیرم

دلم تنگ میشه

خیلی دلم تنگ میشه

۱ نظر ۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۳:۵۸
دُچـــار ..

نوشت

"من یه وقتایی راحت نیستم بهت بگم بریم بیرون

میدونم تو دلت میخواد بریم بیرون

ولی میدونم به هر دلیلی رو مودش نیستم

میفهمم ک ناراحت میشم از اینکه میدونم تو میخوای باشیم با هم ولی نمیام،اما ترجیح میدم فیک نکنم چیزیو ک طولانی مدت عمیق بمونه رفاقت بینمون

روش احمقانه ایه شاید..

ولی الان خیلی بیشتر از قبل حتی باهات راحتم و خیلی بیشتر احساس نزدیکی میکنم"

گف ولی تو نرین 

خواستم بگم تو نریدی فقط ترسیدی 

به جاش گفتم اون ریدنا هم لازم بود..

.

.

میدونی؟

هرچی میگذره، بیشتر میفهمم چقد زیاد دوسش دارم

۱ نظر ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۵
دُچـــار ..
اینکه رفیق باشم برام سخت نیست
میدونی کجاش سخته؟
اونجا که از آدم خوبه ی داستان بودن خسته ای ولی حتی یه شونه واسه گریه کردن نداری
اونجا که همه به روابطتت و دوستات حسودیشون میشه ولی تو حتی نمیتونی به یکیشون بگی چه مرگته
اونجا که گریه هاشون رو بغل کردی ولی تا میای از خودت بگی، میخوری به یه دیوار محکم.
آدما دوست دارن از خودشون حرف بزنن از خودشون بگن، حتی از تو بگن از روابطشون بگن، ولی نشنون..
.
.
دیشب دلم گرفت
دیشب تنها نبودم، ولی تنهایی گریه کردم..
۲ نظر ۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۰
دُچـــار ..

قرار بود صبونه بهم شیر عسل دارچین بده

بعد نشد

بعد من رفتم خونه

بعد زنگ زد که شب بریم فلان جا

بعد رفتیم

بعد هی راه رفتیم 

بعد یه جا نشستیم

بعد از تو کوله اش فلاکسشو دراورد

شیرعسل دارچین آورده بود

بعد خوردیم

بعد برگشتم

.

.

وقتی میخواد دستمو بگیره سر انگشتاشو نزدیک دستم میکنه، بعد نوبت منه که دستشو محکم بگیرم

انقد اون لحظه ی نزدیک شدن رو دوست دارم :)

۲ نظر ۰۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۴۵
دُچـــار ..