به قصد پرواز تجربه کردم سقوط را
جزو اون دسته آدمایی ام که تو برخورد اول خوب به نظر میان.
همونایی که از آشنایی باهاشون خوشوقتن.
همونایی که چهره اشو یادشون میمونه، یا لبخندشو حتی.
ولی من دوست داشتم جزو اونایی باشم که وقتی حرف میزنم میشناسنم.
اونایی که شبیه حرفاشونن.
اونایی که یه چیزی بودن تو زندگیشون و میخوان که یه چیزی باشن.
من از این "من"ای که هستم خوشم نمیاد.
راضیم نمیکنه.
من این "منِ" سطحی رو دوست ندارم.
اصلا دوست ندارم.
.
.
.
.
موقع خداحافظی بهم گف:« به پیشنهاد اولت فکر میکنم»
گاهی وقتا فکر میکنم گنده تر از دهنم حرف میزنم.
گنده تر از مغزم فکر میکنم.
گاهی وقتا حس میکنم زیادی دارم گوه میخورم.
.
.
.
.
بعد یه دخترِ اکتیوِ مودبِ خوش برخوردِ مذهبیِ درس خون رو دست مامانم باقی میذارم که فقط و فقط خودش میدونه یه گردوی بی مغزه.
.
.
.
.
خوشحالم وجه تشابهم با محمدحسین صرفا مدل خندیدنم بود.
.
.
.
.
من؟!
آن اسفندیار مغموم که هرچه دید از چشم خودش دید..