حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

و در نهایت زندگی را با حسرتی جبران نشدنی دنبال می کنند..

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۰:۲۸
دُچـــار ..

چهار ماهه اینجا ننوشتم

تو این چهار ماه یه رابطه ی جدید تجربه کردم

بوسیدم

بوسیده شدم

دلتنگ شدم

گریه کردم 

غصه خوردم

پشیمون شدم

تموم کردم

برگشتم

دوست معمولی شدیم

بغل کردیم

خندیدیم

حرف زدیم

پیچوندیم

و انگار هیچ حسی دیگه اونقدرا جدی نیس تو وجودم..

شب تولدم عجیب ترین شب زندگیم بود

اون شب هر دوشون باهم کنارم بودن و من چیکار کردم؟

بهش گفتم خیلی دوست دارم ولی الان حس ج.ن.د.ه. بودن دارم

گفت من مشکلی با حست ندارم حالا میتونی بری بغل اون

من با هردوشون خوشحال بودم و حالا هردوشونو باهم دارم بدون اینکه هیچ رابطه ای وجود داشته باشه.

نمیدونم چه تاوانی داشت این چند ماه و چی از دست دادم به اینجا رسیدم ولی این نقطه، نقطه ی امنِ رابطه م بعد از سه سال دوستیه!

.

.

.

قرار نیست آدم جدیدی بشم، قرار نیست هیچ چالش جدی ای داشته باشم

قرار نیست بزرگ بشم

چون من آدم حاشیه م

قرار نیست هیچوقت آرزوهای بزرگ داشته باشم

قرار نیست دیگه هیچی اونقدری ناراحتم کنه

.

.

.

و این منو به شدت ناامید و دلسرد میکنه...

.

.

.

"دفعه دیگه که چشامو میبندم نمیخوام ببینم خواب تو رو

دفعه دیگه که دارم من میخندم نمیخوام بکنم یاد تو رو

من بودم با دلم تنها و اومدی یهویی این دلم مال تو شد

ریشه کردی توی قلبم و نمیری بذار که بمیرم پاشو برو"

.

.

.

سه سال از اون نوشتم و یه بارم از ماه من ننوشتم

کدومشون ماه ترن؟

.

.

.

اینجا، این وبلاگ، من نیست

احساس من نیست

من این نیستم

ولی اینجا میتونم طوری بنویسم که جای دیگه نمیشه

اینطور نوشتن رو دوست دارم

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۰۲
دُچـــار ..

تنها نشستم تو کافه

منتظرم بقیه بیان

چقد داره روابط معنیشو از دست میده برام

چقد به خودم حس بی حسی دارم

چقد این روزا خودمو درگیر احساسات بی ارزش کردم

چقد حس میکنم روحم بی ارزش شده

چقد برای دلیلای بیخود بغضم میگیره

چقد این روزا رو دوست ندارم

چقد از تنهایی میترسم

چقد ضعیفم تو تصمیم گرفتن

چقد ضعیفم تو کنار گذاشتن آدما برای همیشه

چقد دوست داشتن و دوست داشته نشدن سخته..


۴ نظر ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۰۰
دُچـــار ..

هم تلگرام پاک کردم هم اینستا

حالا دیگه غیر از اینجا هیچ گور دیگه ای چیزی نمینویسم

تو این یه هفته انقد که فشار عصبی وارد کردن بهمون حس میکنم مغزم داره منفجر میشه

هیچ خبری مثل خبر پریروز انقد ذهنمو درگیر نکرده بود

ولی انقد که مردم شر و ور میگن تو شبکه های مجازی رسما دلم میخواست رو صورت تک تکشون بالا بیارم

خب هر وری هستی بمون دیگه چرا طرف مقابلو میکوبونی چرا فحش میدی چرا دروغ سرهم میکنی

آخه به عنم که کدوم خری چی گفته یه خر دیگه چه گوهی خورده

انقددد اطلاع سطحی و دست پایین و به درد نخور به خوردمون دادن که زندگیمون شده مزخرفات

هیشکی قد گوز حالیش نیست ولی همه دهنشون مثه سگ بازه هی زر میزنن

حرف مفته دیگه پول که نمیدن پاش

به خدا که هیچ کس حتی یه ثانیه فکر نمیکنه چی عر میزنه

عین یه مشت حیوون فقط بهم میپریم

حالم از خودمو سطح زندگیم بهم میخوره

حالم از همه چی بهم میخوره

۱ نظر ۲۳ دی ۹۸ ، ۱۰:۱۷
دُچـــار ..
تا حالا با قلب خالی گریه کردی؟
انقدر گریه میکنی که چشمات از کاسه بزنه بیرون
انقدر بی دلیل و انقدر زجر آور گریه میکنی که حتی خودتم دلت واسه خودت میسوزه..
بعد از اونهمه تلاشی که واسه دوست نداشتنش کردم، دیدنِ عشقش و حال خوبش و اینکه ازم توقع داشت همه ی عاشقانه هاشو بشنوم کم کم کم کم همه ی توانم و گرفت..
زنگ زدم بهش، فقط گریه کردم 
گفت برو بخواب گفتم نمیبره 
گفت انقد گریه کن تا خوابت ببره
گفت بیا باهم بخوابیم
گفتم نیستی که
گفت فقط گوشی رو قطع نکن
فقط گریه میکردم
نمیفهمید چمه، فک میکرد یه دلتنگی معمولیه، نمیفهمید چی رو از قلبم گرفته
گفتم باید حرف بزنیم
گف الان یا بعدا؟
گفتم بعدا
حالا از اون روز، هر روز و هر ساعت، هروقت یه لحظه کنترل ذهنمو از دست میدم میبینم خیره شدم به یه نقطه و دارم باهاش حرف میزنم
انقدر حرف میزنم تا اشکم درمیاد
تکرار تکرار تکرار
نمیدونم کی میبینمش، نمیدونم اگه بتونم ببینمش هم میتونم حرف بزنم یا نه
نمیدونم
ولی اگه نگم میمیرم
دیگه نمیتونم اینطوری
نمیتونم انقد ذهنمو مشغول کسی نگهدارم که حتی براش مهم نیست کجام...
اینکه هرلحظه یادم میاره چه چیز قشنگی رو تو زندگیم ندارم
که بفهمم هیچ وقت عاشق نمیشم..
.
.
چه بد حالیه حس بی پناهی
زمین افتادن از بی تکیه گاهی
تصورکردنای اشتباهی
رسیدن از سیاهی به سیاهی
۰ نظر ۲۲ دی ۹۸ ، ۲۲:۰۷
دُچـــار ..

خوابش نمیبرد

نمیدونستم چیکار کنم

گرم بود، خیلی گرم بود

میدونستم نباید نزدیک تر شم

ولی نمیتونستم بیشتر از این این وضعیت رو تحمل کنم

پشتش رو کرده بود بهم

دستمو گذاشتم رو شونش یکم کشیدمش سمت خودم گفتم برمیگردی اینطرف؟

گف نه

گفتم تو رو خدا

نشست لبه تخت سرش رو گرفت تو دستش 

رفتم عقب تر

پاشد رف تو تراس

داشتم از بین پرده و دیوار نگاش میکردم

وایساده بود رو به روی تهران

همینجور که داشتم به این صحنه نگاه میکردم فکر کردم چقد شبیه فیلما..

ولی واقعی بود

ولی ناراحت بودم

ولی گریه میکردم

وقتی برگشت بیشتر رفتم گوشه تخت

گف ببخشید

هیچی نگفتم 

تخت یه نفره بود نمیتونستم دورتر از این شم دستش خورد به بازوم رفتم عقب تر کمرم چسبید به دیوار

فهمید

اونم عقب کشید

نمیدونم چقد گذشته بود، نمیدونم خوابیدم یا نه

فقط حس کردم پیشونیم رو بوس کرد

رو بالش نبودم سرم پایین تر از سینه اش بود، لبم رو نزدیک دستش کردم دستش رو گذاشت پشت کمرم کشید سمت خودش

اذان صبح که شد با چشم باز خیره شدم به سقف فقط به این فکر کردم یه دقیقه ام نخوابیدم؟

سرم انقد درد میکرد دلم میخواستم چشمام رو از کاسه اش دربیارم

صبح گفتم یه قرص میدی

قرص رو گذاشت تو دستم تا آب بیاره خوابم برد

آب رو داد بهم 

خوردم و  باز همینطور که لیوان تو دستم بود خوابم برد

بیدار که شدم دیدم رفته

کلید روی میز بود

پیام دادم رفتی؟

گفتم کلیدو چیکار کنم؟

گف ببر با خودت

میدونستم به این زودیا نمیبینمش

میدونستم به خاطر یه کلید هی باید تایم ست کنیم

میدونستم همین یه شب ام کلی کاراشو عقب انداخته

گفتم گذاشتمش فلان جا

رفتم

همش یه شب تا صبح بود

یه شب بدون هیچ حرفی

چقدر حرف داشتم چقدر چقدر چقدر..

ولی خب این روزا خسته تر از این حرفاس که بشه حرف زد باهاش

یه شب تا صبحِِ ساکت بیشتر نبود ولی از همون لحظه مغز لعنتیم داره بهش فکر میکنه

حتی یه لحظه ام راحتم نمیذاره

کاش یک بار راجبش حرف میزدیم

نمیتونم اینهمه احساس رو به تخمم بگیرم

دلم تنگ میشه

خیلی دلم تنگ میشه

۱ نظر ۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۳:۵۸
دُچـــار ..

نوشت

"من یه وقتایی راحت نیستم بهت بگم بریم بیرون

میدونم تو دلت میخواد بریم بیرون

ولی میدونم به هر دلیلی رو مودش نیستم

میفهمم ک ناراحت میشم از اینکه میدونم تو میخوای باشیم با هم ولی نمیام،اما ترجیح میدم فیک نکنم چیزیو ک طولانی مدت عمیق بمونه رفاقت بینمون

روش احمقانه ایه شاید..

ولی الان خیلی بیشتر از قبل حتی باهات راحتم و خیلی بیشتر احساس نزدیکی میکنم"

گف ولی تو نرین 

خواستم بگم تو نریدی فقط ترسیدی 

به جاش گفتم اون ریدنا هم لازم بود..

.

.

میدونی؟

هرچی میگذره، بیشتر میفهمم چقد زیاد دوسش دارم

۱ نظر ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۵
دُچـــار ..
اینکه رفیق باشم برام سخت نیست
میدونی کجاش سخته؟
اونجا که از آدم خوبه ی داستان بودن خسته ای ولی حتی یه شونه واسه گریه کردن نداری
اونجا که همه به روابطتت و دوستات حسودیشون میشه ولی تو حتی نمیتونی به یکیشون بگی چه مرگته
اونجا که گریه هاشون رو بغل کردی ولی تا میای از خودت بگی، میخوری به یه دیوار محکم.
آدما دوست دارن از خودشون حرف بزنن از خودشون بگن، حتی از تو بگن از روابطشون بگن، ولی نشنون..
.
.
دیشب دلم گرفت
دیشب تنها نبودم، ولی تنهایی گریه کردم..
۲ نظر ۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۰
دُچـــار ..

قرار بود صبونه بهم شیر عسل دارچین بده

بعد نشد

بعد من رفتم خونه

بعد زنگ زد که شب بریم فلان جا

بعد رفتیم

بعد هی راه رفتیم 

بعد یه جا نشستیم

بعد از تو کوله اش فلاکسشو دراورد

شیرعسل دارچین آورده بود

بعد خوردیم

بعد برگشتم

.

.

وقتی میخواد دستمو بگیره سر انگشتاشو نزدیک دستم میکنه، بعد نوبت منه که دستشو محکم بگیرم

انقد اون لحظه ی نزدیک شدن رو دوست دارم :)

۲ نظر ۰۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۴۵
دُچـــار ..
هیچ جا جای من نیست
هیچ احساسی مال من نیست
هیچ موفقیتی خوشحالم نمیکنه
از تک تک لحظه های فکر کردنم متنفرم
یه روز باید خودم رو بندازم سطل آشغال
از این شخصیتِِ بی محتوا خسته م
.
.
ولی ندیدن بهتره از نبودنش؟
.
.
آخ که دلم لک زده واسه یه لحظه خودم بودن
این روزا پر شدم از دوست داشتنِ آدمای زندگیم
حس میکنم یه منِ از دست رفته دارم
یه من که شده برای بقیه، که خوششون بیاد، که ناراحت نشن، که تصورشون عوض نشه، که ازم خسته نشن؟
.
.
گفت من همینم که هستم ولی تو اگه یکی بیاد تو زندگیت، دیگه نیستی..
دلم گرفت
۴ نظر ۲۷ آبان ۹۸ ، ۲۳:۲۴
دُچـــار ..