حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

به یه حجمی از حماقت رسیدم که "قربونت" رو توی چتمون سرچ کردم ببینم کدوم بیشتر گفته قربونت برم...

اولاش اون میگف

بعدش فقط من گفتم

بعد به این نتیجه رسیدم که دیگه نمیگم تا به اون تعداد اون بگه.

بعد دیدم چه نتیجه ی احمقانه ای چرا همچین کاری رو کردم اصلا؟

بعد دیدم با حجم عظیمی از دلتنگی مواجهم که هیچ چاره ای واسش نیس.

چون پی امامو هفت هشت ساعت یه بار جواب میده

درنتیجه نمیتونم همه دلتنگیمو یه بارکی بهش بگم. هشت ساعت یه بارم خیلی زیادی به نظر میرسه. خسته میشه.

پس مجبورم تو ذهنم باهاش حرف بزنم. که خیلی غم انگیز تره.

دوستاش دوروبرشن. صبح پی ام داد کاش اینجا بودی. گفتم خوبه که حس کردی نیستم. بعد از دو روز پی ام داده بود. مثه سگ خوشحال بودم نبودنمو حس کرده. میتونستم تا شب از دلتنگیام بگم براش. ولی دوستاش دوروبرشن به هرحال. جواب نمیده و اذیتم میکنه. اذیتم میکنه. اذیتم میکنه.

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۲۲
دُچـــار ..

واقعیت اینه من حس میکنم دوست داشتنش باعث میشه حوصلم سر نره

وگرنه چه دلیلی میتونه داشته باشه که یه روزایی مثه دیوونه ها دلم میخاد باهاش حرف بزنم و بغلش کنم یه روزایی حتی واسم مهم نیس بدونم حالش خوبه یا نه

خوب اینکه مشخصه عشقی درکار نیس

ولی ای کاش همینقد تفریحی هم دوسش نداشتم. حس خوبی نداره.

.

.

.

دارم جوری که دوست دارم زندگی میکنم

و متاسفانه تا شروع ترم جدید بیشتر وقت ندارم...

جدا خوش به حال اونایی که رشتشون رو دوست دارن. 

.

.

.

هممون یه چیزایی رو دوست داریم داشته باشیم که تو زندگیه بقیه است.

منم همینطور

ولی هیچوقت دلم نخواسته زندگیه کس دیگه ای رو داشته باشم

مال خودم خوبه

فقط یه سری تغییرات نه چندان جزیی نیاز داره

تغییر سطح خواسته هام

تغییر احساساتم، دقیق تر اگه بخوام بگم حذف کردن احساسم

.

.

.

تختِ جدید خریدم.

فکر کردم باهم جا میشیم روش؟

بعد یادم افتاد جوابِ جانم ام  رو با هیچی دادی

یادم افتاد باید احساسم رو حذف کنم

پس دیگه برام مهم نیس کی میای تهران...

(از این مدل گول زدنا)

شما نشنیده بگیرین.

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۴۹
دُچـــار ..

دیشب واسش نوشتم 

فرزانه دلش گرفته

فرزانه حس میکنه دیگه هیچوقت قرار نیست خوشحال باشه

فرزانه میخواد الان تو اون قطار باشه 

فرزانه یه ذره ام خسته اس

فرزانه داره گریه میکنه

فرزانه دلش بغل میخواد

سین نزد

صبح نوشتم

مهتاب همیشه دیر میبینه این چیزارو

بعد همه ی پیامامو پاک کردم

ده دیقه بعدش پیام داد که رسیده و از این حرفا

حتی اگه واقعا نخونده باشه هیچکدومشو، حالا حالاها نمیتونم مثل آدم باهاش حرف بزنم..

چون فرزانه خیلی بیشتر از یکم خسته اس...

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۰۰
دُچـــار ..

عادت میکنیم

به همه چی

به دوری به نزدیکی به دل بستن به دل کندن به پاس شدن به مشروط شدن به خوش گذرونی به گریه کردن به خندیدن به دعوار کردن به دلتنگی به نالیدن به دوست داشتن به دوس داشته نشدن به حسودی کردن به کوفت به زهرمار

نمیدونم چی میتونه آرومم کنه

همه چیزو امتحان کردم. همه چی.

کم مونده برم گل بکشم.

گفته بودم ریدم به دانشگاه و سیستمش نه؟

ریدم به این حجم از استرسی که نمیدونم تهش قراره چه گوهی به سرمون بگیره.

حتی نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم.

۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۰۰
دُچـــار ..