حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

اون کانال عاشقانه هه که گفتم رو زدم :)

اگه میبینید اینجا کمتر چسناله میکنم به خاطر همینه

اونجا بی ادب ترم.

راحت ترم.

خودشم عضوه و حداقل میدونم که میخونه.

همشم به اون ربطی نداره یه سریاشو عشقی میذارم

دوست داشتین جوین شین

لاتوس سرچ کنین میاره 

آدرسشم @latuos 

.

.

.

ولی دلم نمیاد از دیروز ننویسم اینجا

خیلی خوش گذشت خیلی خیلی

خیلی دوسش داشتم. خیلی دوست بودیم باهم. خیلی خنگ بودیم.

گف کسایی که به من نزدیک میشن دوحالت دارن یا چیزن یا از اون بچسبای ول نکنن

خندیدم و گفتم تو خودت نمیفهمی چقد نفوذ میکنی تو آدم

گف الان دیگه حداقل اینجوری نیستم

گفتم هیچ فرقی نکردی

و مثل همه ی وقتای دیگه احساسمو نگه داشتم واسه خودم.

بذار دوست بمونیم. اصلا دلم نمیخواد خرابش کنم.

۰ نظر ۲۷ دی ۹۷ ، ۱۸:۲۸
دُچـــار ..

منتظرم شب شه

بزنم بیرون با صدای بلند گریه کنم

کاور تنمو دربیارم. با همه ی ایمانم زار بزنم

از دوریت

از دور کردنت

از نقاب کشیدن رو صورتم

من کی ام؟

یه دختر بد دهنِ ولگرد؟

عاشقِ کی؟

میخوام به کی نشون بدم اینی که هستم من نیستم؟

یا اصلا اینی که هستم واقعا کیه 

کدومشو بیشتر دوست دارم؟

.

.

حالم حالِ خوبی نیس.

هیج وقت دچارش نشید کاش

.

.

منتظرم خیلی شب شه...

نصفه شب شه

جوری که فقط من باشم و تو باشی و ستاره ها

۰ نظر ۲۰ دی ۹۷ ، ۲۳:۱۸
دُچـــار ..

جدی قرار نبود این ترم شبیه ترم پیش شه

چه مرگمه؟

من که دارم درس میخونم آخه

اه

بابا مگه چقد میتونم این وضعیتو تحمل کنم

گندش بزنن این دانشگاه کوفتیو که از روزی که پامو توش گذاشتم یه لحظه ام احساس موفقیت نکردم

.

.

نمیدونم چه حسی دارم

خنگ؟

ضعیف؟

تنبل؟

اسکول؟

نفهم؟

بدشانس؟

نمیدونم واقعا

نمیدونم

دیگه با چی به خودم انگیزه بدم؟

کانال بزنم تکست عاشقانه بذارم توش :))))

احمقم

احمق

۰ نظر ۱۹ دی ۹۷ ، ۱۵:۰۵
دُچـــار ..

جالب اینجا بود که دیروز تا پست رو سند کردم زنگ زد گفت دم کتابخونه ام بیا پایین :/

ولی من نه رو خودم بالا آوردم نه اون. اصلا هم برام مهم نبود زمان داره میگذره..

یه ساعت بیشتر پیشم نموند. 45 دقیقه اشم از سعید گفت..

تا 9 کتابخونه موندم و وقتی ام رفتم خوابگاه تا 12 بکوب خوندم.

بهش پیام دادم کاش هرروز میومدی. گف مگه فلان خلم هر روز بیام :|

گفتم خب توعم همینجا درس بخون

گف من که اصلا خواستم شب بمونم، خودت استقبال نکردی

گفتم من هنوز از اون شب زخم خوردم. تو نمیفهمی..

بچم یکم بی ادبه نمیگم دیگه چی گف  .-.

.

.

داره بهم نشون میده کجای ذهنشم

ولی بیشتر از اون داره نشون میده سعید کجای ذهنشه..

چی بگم..

۰ نظر ۱۸ دی ۹۷ ، ۱۴:۱۱
دُچـــار ..

شما با حرف زدن خالی میشید؟

من نمیشم

با اینکه تقریبا همه ی چیزیایی رو که باید بهش میگفتم رو گفتم ولی هنوز آروم نشدم

شایدم دارم اشتباه میزنم اصلا

شاید واقعا مشکل من اون نیست

برای من مهم نیست اون چی میگه. چیزی که من حس میکنم اینه که من ذره ای براش اهمیت ندارم.

گفت بهت نشون میدم دقیقا کجا ذهنمی

گفت برای من مصداق یه آیه ای

گفت به پیر به پیغمبر دلم برات تنگ شده

ولی هیچ کدوم از اینا برام مهم نیست

چون اونجوری که من میخوام دوستم نداره

که دیگه چندان اهمیتی هم نداره

چون فهمیدم این حجم از حالِ بد نمیتونه به یه آدمی که انقد سعی میکنه تو زندگیم نباشه ربط داشته باشه.

چون هفته ی دیگه امتحان الکتریکی دارم و از اونجایی که ریدم به فرجه هام تقریبا وقتی برای خوندنش ندارم. 

همین موضوع کافی بود که نتونم تمرکزمو جمع کنم که مهندسی هم بخونم.

اگه فقط پاس شم اینارو هم بازم بدبختم.

.

.

تو میتونی انقدر قوی باشی که همه ی درسای ترسناکی که تو یه هفته باید امتحانشون رو بدی رو تو همین تایمای کمی که داری بخونی و امیدوار باشی که نمرت بالای دوازده میشه؟

.

.

خسته نیستم

فقط یه بغل میخوام توش یک عالمه گریه کنم، بعد برم درس بخونم

.

.

میدونم تا آخر امتحانا نمیبینمش

حتی اگه اون بخواد. حتی اگه اون بیاد اینجا

چون من با این حجم از استرسی که دارم اولین نفری رو که بخواد یه ثانیه از وقتم رو بگیره روش بالا میارم

احتمالا تا یه ثانیه دیگه قراره رو خودم بالا بیارم......

۰ نظر ۱۷ دی ۹۷ ، ۱۱:۲۰
دُچـــار ..
امروز قراره اولین مصاحبه ی تقریبا کاری زندگیم رو تجربه کنم.
چیز زیادی برای ارائه ندارم خودشون هم میدونن، ولی امیدوارم بتونم فارغ از نتیجه حس خوبی بگیرم از این اتفاق.
.
.
.
گفت باهات میام.
حس کردم من چقدر بیشعورم که به خاطر یه اتفاقی که خب اتفاق بود واقعا انقدر ازش فاصله گرفتم و همه چیزو زیر سوال بردم.
مریم راست میگه. 
دوستم ـه..
نمیدونم چرا نمیخوام قبول کنم دوستم ـه.
هی تو ذهنم دنبال جواب میگردم واسه اینکه چرا دوستم ـه؟
غیر از اون سه ماهی که اجبارا باهم زندگی کردیم..
۱ نظر ۱۶ دی ۹۷ ، ۰۹:۵۵
دُچـــار ..

سحر تو گوشم میخونه، و کتاب شرح حدیث معراج توی دستمه!..

این تناقض روحم رو بیچاره کرده

۱ نظر ۱۵ دی ۹۷ ، ۱۰:۲۱
دُچـــار ..

اونموقع که کلافه اومد نشست لبه ی تختم

به جای اینکه مثل بز سرمو بکنم تو گوشی، باید بغلش میکردم

باید درکش میکردم. باید دوست داشتنم رو نشونش میدادم.

کاش بعضی روزا دوباره تکرار میشد..

.

.

.

همه جور بوسه خوبه

غیر از بوسیدن صفحه گوشی..

.

.

.

کم آوردمت توی زندگیم

۳ نظر ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۲:۴۴
دُچـــار ..

خب آدم دلش برا مامانش تنگ میشه دیگه

نمیشه؟

مخصوصا که یه هفته ی احمقانه رو گذرونده باشه. مخصوصا که احساس کنه هیشکی دوسش نداره. مخصوصا که حس کنه یه حفره ی عمیق تو قلبش ساخته شده.

ولی نتونه بگه.

چون واکنش لحظه ایش اینه  "بیا خونه"

چون واکنش بعدترش اینه که هی میشینه غصه ی منو میخوره 

تنهایی غصه بخورم بهتر از اینه که مامانمم ناراحت کنم

.

.

خیلی بده که اولین برف انقد به پشمت باشه

.

.

قبلا ترا، قبل از اون شب،  وقتی بهش فکر میکردم حداقل تو ذهنم دوسم داشت.

الان حتی تو خیالبافیامم دوسم نداره..

۰ نظر ۱۳ دی ۹۷ ، ۱۵:۰۲
دُچـــار ..

هنوز باورم نمیشه یک ماه و هشت روز منتظرش بودم ولی تهش اونجوری شد..

یکی منو از دست خودم نجات بده :|

.

.

اگه حرفامو بهش میزدم قطعا انقد درگیری نداشتم.

حقیقتا لعنت به من

۰ نظر ۱۱ دی ۹۷ ، ۰۹:۲۴
دُچـــار ..