اینکه سرکلاس ریاضی مهندسی یهو حالت تهوع بهم دست بده و حس کنم از تک تک آدمای دو رو برم متنفرم و دلم میخواد رو همشون بالا بیارم و بعدش فرار کنم سمت جایی که باید باشم و انقدر گریه کنم گریه کنم گریه کنم تا جون بدم و بمیرم چیز عجیبی هست و اولین باره انقدر دلم میخواد از همه چی بِبُرم و نباشم
دقیقا تا صبح امروز انقدر همه چی خوب و خوشحال بود که فکر کنم همه ی حالِ بدم دقیقا سرکلاس ریاضی مهندسی خودش رو نشون داد و کاش میشد فردا پس فردا بود.
اولین بار قراره پیاده برم کربلا و به طرز غیرقابل درکی دلم از غصه ی دوریش داره فلج میشه. عجیبه چون قبل از این هیچ احساس دلتنگی خاصی نداشتم.
.
.
.
جزوه نوشتن واسم حسِ تجاوز به روحمو داره. انگار دارم نوک خودکار رو روی مغزم میکشم.
درسای ک..شره بی مصرفه حال بهم زن.