حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

اینکه سرکلاس ریاضی مهندسی یهو حالت تهوع بهم دست بده و حس کنم از تک تک آدمای دو رو برم متنفرم و دلم میخواد رو همشون بالا بیارم و بعدش فرار کنم سمت جایی که باید باشم و انقدر گریه کنم گریه کنم گریه کنم تا جون بدم و بمیرم چیز عجیبی هست و اولین باره انقدر دلم میخواد از همه چی بِبُرم و نباشم

دقیقا تا صبح امروز انقدر همه چی خوب و خوشحال بود که فکر کنم همه ی حالِ بدم دقیقا سرکلاس ریاضی مهندسی خودش رو نشون داد و کاش میشد فردا پس فردا بود.

اولین بار قراره پیاده برم کربلا و به طرز غیرقابل درکی دلم از غصه ی دوریش داره فلج میشه. عجیبه چون قبل از این هیچ احساس دلتنگی خاصی نداشتم.

.

.

.

جزوه نوشتن واسم حسِ تجاوز به روحمو داره. انگار دارم نوک خودکار رو روی مغزم میکشم.

درسای ک..شره بی مصرفه حال بهم زن.

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۷ ، ۱۱:۱۱
دُچـــار ..

من نمیتونم مامانم رو به خاطر اینکه میخواد کنارش باشم سرزنش کنم

ولی واقعا نمیفهمم الان حضور من اینجا تو خونه چه نفعی برای اون داره.

میدونم مسئله امروز یا فردا اومدن من به خونه نبود، ولی خب منِ ناراحت و عصبی به چه کارش میام. تقصیر خودم بود نباید میگفتم. اونوقت فردا از اومدنم خوشحال هم میشد حتی. نه اینکه بگه اونجا میمونی چیکار. نه اینکه بگه تو علافشونی.

کاملا میفهمم که حس مادری رو نمیفهمم و میدونم چقدر خودخواهانه حرف میزنم

ولی من دلم میخوادهروقت هر جایی که خوشحالم باشم و امروز اومدن به خونه برای من خوشحال کننده نبود

بیرون رفتن با اون نکبت خوشحال کننده بود حتما

اره اره اره

اه

قرار بود این هفته بیاد پیشم

باورم نمیشه کل هفته به آخرهفته ای که قراره کنارم باشه فکر میکنم و آخر هفته هم اینشکلی

من که نمیتونم هیچ جوره احساسم رو بهش بگم. حضوری، تلفنی، چت، هیچ کدومشون رو نمیتونم. فقط وقتایی که کنارم خوابه... که خب چقدر مگه پیش میاد؟

حوصله ندارم فکر کنم خدا یه بچه مثل خودم بهم میده که مجازات بشم مثلا.

فعلا عمیقا دلم میخواست اینجا نمیبودم

حتی اگه بازم قرار بود باهم حرف نزنیم و تنها حرف مشترکمون و بیرون رفتن مشترکمون به خاطر سعید باشه..

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۷ ، ۱۹:۰۲
دُچـــار ..

راست میگف. وقتی راجع به چیزی مینویسی ناخودآگاه اون موضوع رو پررنگ میکنی برای خودت.

ولی میدونی

این موضوع پررنگ هست برا من.

نوشتن فقط خالی کردنِ بغضمه انگار.

که خالی هم که نمیشه. 

که به جهنم که نمیشه.

خب اینجا از دوست داشتنش زیاد مینویسم. واقعیت انقدر پررنگ نیست. یعنی نبود.

دوتا آدم عادی. دوست. یه ذره علاقه. یه ذره مال من بیش تر. یه شبایی که کنارهمیم. همین.

ولی دیشب که گریه کردم واسش، که آرزو کردم کاش رفتنش همیشگی بود، که اشکام تند و پشت سرهم میریخت و سر میخورد لای موهام، که هی خودم رو سرزنش میکردم واسه این گریه ی مسخره، که به گوشیم التماس میکردم واس یه نوتیفیکیشن ازش، همون دیشب با همون چشمام به خدا گفتم تمومش کن.

گفتم من نمیتونم تو تمومش کن. من نمیخوام تو تمومش کن.

میدونی

این حالت که پیش خودت شرمنده باشی خیلی حس مزخرفیه. من به خاطر این احساسم همیشه پیش خودم شرمنده ام.

شرمنده ام که برا نفر اول زندگیم فقط سرگرمی ام.

شرمنده ام که همیشه در دسترسم واسش.

شرمنده ام که دیگه نمیتونم عن ش کنم.

شرمنده ام که میترسم عن ش کنم.

که یه وقت دیگه نباشه...

.

.

اس داده "بیا دیگه"

ببین چقد بیچاره ام کرده که تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که حتما با سعید دعواش شده و من الان باید برم تل چسناله هاشو گوش بدم

بعد ک هی منتظر بودم از تل پی اماش بیاد و نیومد، فهمیدم جای دیگه منظورش بود..

کم گریه نکردم شب قبلش که با این حرفشم دلم صاف شه. 

ولی خب جواب دادم "میام"...

.

.

.

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۲۳:۲۱
دُچـــار ..
اومدم حرفامو راست و ریست کنم یه چیز جمله بندی شده بنویسم، دیدم نه اصلا فازش نیس.
من 
قابلیتش رو دارم هرلحظه هرثانیه هر روز هرشب قربون صدقش برم
به حرفاش گوش کنم.
غصه ی عشقش رو بخورم. 
بغلش کنم 
بغلش کنم 
بغلش کنم
من
قابلیتش رو دارم هروقت هرلحظه هرجا که دلش خواست باهاش باشم. بیرون برم. خرید برم. حتی تا خوابگاهش برم که فقط تو ایستگاه اتوبوس کنار هم بشینیم بدون هیچ حرف و مقصدی.
من همه ی اینارو میتونم بکنم و میخوام که بکنم
ولی اون لنتی نمیذاره. نمیذاره نمیذاره نمیذاره
نمیتونم از یه حدی بیشتر حرف بزنم. هیچ وقت نتونستم من بگم بریم فلان جا یا بیا فلان جا یا حرف بزنیم یا هرچی هرچی هرچی
همیشه اون خواسته. همش فکر میکنم اگه من بخوام و بگه نه، از غصه میمیرم
اگه یه وقتی باهام حرف نزنه و بترسه از زیاد نزدیک شدنم بهش، چیکار میخوام بکنم؟
چه حرفایی که تو ذهنم تابیپ کردم و حتی یه کلمه اشم بهش نگفتم.
گناه دارم
خیلی گاوه.. گناه دارم
حقم نیست بخدا
من که همیشه گوش میدم حرفاشو و مشکلاتشو با سعید. دیگه یه شب حق دارم نشنوم اسم مرتیکه رو.
وقتی فکر میکنم حسی که من بهش دارم رو صد برابر بیشتر نسبت به سعید داره، بهش حق میدم.. ولی اونشب مال من بود حق نداشت برینه توش.
خسته شدم از سعید. خسته شدم انقد از خودم حرف نزدم. کاش حداقل از ذهنم پاک میشد انقد بیچاره نمیکرد منو..
چندبار تاحالا تایپ کردم واسش پاک کردم، خدا میدونه..
.
.
آدم دائم الحسرته
مثلا
اون شب
بعد از اون فقط حسرتش..
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۲۳:۴۹
دُچـــار ..

دیشب واقعا زجر آور بود.

دیروز زمین و آسمون دست به دست هم داده بودن که من دیرتر بهش برسم. که هرچی بیشتر میگذشت بیشتر بگم خدا گوه خوردم اصلا بغلش نمیکنم، فقط بذار برسم بهش، ببینمش..

دیشبم از اون شبایی بود که خودش رو میزد به اون راه. کم مونده بود از دلتنگی گریه کنم. التماسش کنم بغلم کن. دلم گریه میکرد و لبام میخندید.

وقتی از بدبختی هایی که با سعید گذرونده بود میگفت از ته دلم میخواستم که چشماشو ببوسم.

خوابید.

من ولی خوابم نمیبرد. حیف نبود؟ ولی خب اون خواب بود..

سومین بار که بیدار شدم، عین دیوونه زنجیریا، دستشو چسبوندم به لبم، طولانی و ادامه دار بوسیدم..

ولی خب خواب بود.

دلم عجیب غریب میخواستش. غیرطبیعی نادیده میگرف خواستنمو.

من که کاری ازم برنمیاد.

همیشه و هردفعه و هربار خودش باید بخواد

.

.

پتوم بوی عطرشو میده.. امشب تا صبح بغلش میگیرم و امشب میدونم که خوابم میبره..

.

.

میفهمم نگرانه.

یکی باید این وسط کنترل کنه دیگه

هوم.. حق داره.

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۷ ، ۲۲:۳۷
دُچـــار ..