حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

میگفت من و سعید حوزه های برتریمون مشخصه

"سعید باهوش تره به طور کلی

من ولی هوش هیجانیم بیشتره

توی نوشتنمونم همینه

سعید قدرت انتقال ذهنش زیاده

من گستره ی دانشم بیشتره

اون عربی مسلطه

من انگلیسی

من پخته تر عمل میکنم

اون جسارتش بیشتره

اون خفن تره

من اروم و روشنم"

میگفت وقتی باهم بحث میکنیم اینا خیلی به چشم میاد و باعث میشه بیشتر دوسش داشته باشم و به زندگیِ همیشگی ای که هیچ وقت راکد نمیمونه امیدوار باشم.

میدونی

یه ناراحتیِ عمیق

یه حسرت شاید

حسادت حتی

یه احساس کمبود

کم بودن

من چی ام؟

چرا انقدر خودم رو نمیشناسم.

یعنی من هیچ چیز خاصی ندارم که باهاش خودم رو تعریف کنم؟ هیچی؟

فکر کردن به این چیزا ناخوداگاه اشک تولید میکنه.

آروم ترین اشکی که تو زندگیم ریختم واسه دیشب بود. اشک بود که میریخت.

و دلی بود که سوزونده میشد واسه ی خودم.

بهش گفتم قول میدی وقتی خیلی خفن شدی بازم دوست بمونیم و منو یادت نره؟

گف ک.. نگو.

خودش ک.. میگه

یادش میره منو

فوقش یه احساس دلتنگی، مثل وقتایی که برام از گذشته هاش میگه و از دلتنگیاش برا آدمایی که دیگه تو زندگیش نیستن...

.

.

.

من قراره چی بشم؟ کی بشم؟

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۱۰
دُچـــار ..

راستش من متنای خوبی مینویسم. یعنی مینوشتم. تو اینستاگرام. پست یا استوری.

یه وقتایی انقد پیچیده و گنگ و عجیب میشد که خودمم نمیفهمیدم اونموقع که داشتم مینوشتمش به چی فکر میکردم؟

تا وقتی که اون از اینستا رفت. انگار که دیگه هیچکس نبود اونجا. دیگه دلم نمیخواست بنویسم. نه اینکه ارادی دلم نخواد. یهو میدیدی دو هفته گذشت و من حتی یه استوری هم نذاشتم.

دلم گرفت. نمیدونم از چی دقیقا؟

ولی زندگیم، با اینکه دلگیریاش کمتر شده، روزای خوبش بیشتر شده، وابستگیام کمتر شده، یه جور خاصی میترسونه منو.

اگه این زندگی اونی نباشه که میخوام چی؟

راستش رو بخوای همیشه میدونم که این زندگی اونی نیست که میخوام ولی اون زندگی ای که میخوام هم مالِ کتاباس. این آرامشی که توش میبینم واسِ کتاباس.

پریشب که نزدیک تر از همیشه خوابیده بودیم کنارهم، یه لحظه از خواب بیدار شدم بیدار بود اونم، پرسید بیداری؟ گفتم آره

گف ناراحتی؟ دستشو بوسیدم و گفتم نه

بغلم کرد. 

لبام چسبیده بود به گونش ولی نمیبوسیدمش.

تو همون حالتِ خواب و بیداری هم میدونستم نباید اینکارو بکنم. 

حالا تو این حالتی که هرشب که آرزوش رو میکنم میدونی به چی فکر میکردم؟ به اینکه الان چه اتفاقی داره میفته؟ الان با این ورودی ها باید چیکار کنم؟ چجوری اینو کامپایل باید بکنم؟

میفهمی چی میگم؟ من میخواستم احساسم رو کامپایل کنم. من ترسیدم از اینکه نمیتونم همچین ورودی ای رو کامپایل کنم. ترسیدم از اینکه نمیتونم مهندسِ خوبی بشم. همون لحظه ای که باید به هیچی غیر از حس کردن انگشتاش روی موهام فکر نمیکردم..

بعد که بیدارتر شدم. که فهمیدم چه خبره. محکم تر گرفتم گردنشو.

ولی خب دوست داشتنش تنها ترم میکنه.خیلی تنها.

.

.

.

نمیتونم بگم نمیخوام مهندس بشم. نمیخوام بگم نمیتونم مهندس بشم. ولی دلم یه زندگی میخواد شبیه "یک عاشقانه ی آرام" که دغدغه هام پر کردن وقتم با ساز زدن و نقاشی و کوه رفتن و .. اینا باشه.

میدونم منافاتی ندارن باهم. ولی خب وقتی پایه ی زندگیت رو درسای فنی باشه، وقت گذاشتن واسه چیزای دیگه شبیه اجبار به نظر میاد.

استاد میگف باید به حرف زدنت به رفتارت به وجناتت به افکارت بیاد که مهندس کامپیوتری اونوقت من چی؟ ببین کجای کارم...

دلم گرفت.

خیلی زیاد.

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۳۸
دُچـــار ..

اومدم کتابخونه دو سه ساعت درس بخونم خیر سرم، کتابی که میخواستم موجود نبود. منم نمیتونم همون لحظه هدفمو عوض کنم یه چیز دیگه بخونم :/

خلاصه که الافیم اینجا تا کلاس ساعت 1 ام شروع شه -_-

خب حالا بذار یکم حرف بزنم

مریم چندوقته درگیر یه کاری شده که خیلی وقتش رو باهاش میگذرونه، عملا دیگه باهم حرف نمیزنیم.

با مهتاب حرف زدم چند روز پیشا، درمورد خودمون، درمورد ترس هام. میگفت تو سعید رو نادیده میگیری، میگف اشتباه برداشت کردی، میگفت نمیفهمم اگه تو رفیقم نیستی پس کیه.

آدما حرف زیاد میزنن میدونی.

مهتاب همیشه خوب حرف میزنه. ولی نه جوری که فکر کنی دروغ میگه. چون بعدش رفتارش اصلا عوض نمیشه. که مثلا فکر کنی به خاطر چیزایی که گفتی داره بیشتر بهت توجه میکنه و این حرفا.

مثلا میبینی یهو دو روز میشه که هیچ خبری ازش نیس. قاعدتا منم این مدلی ام که پیچ نمیشم به کسی. خدایا باورم نمیشه یه آدم بتونه انقدر خواستنی و خفن و حال بهم زن باشه. یه وقتایی دلم میخواد مغزشو بجوعم.

فائزه دیروز نوشت مثل سگ دلم تنگتوته. نوشتم من دلم تنگ نیست.

دوست ندارم این مدلی رو.

خب این یه واقعیته که دوریِ جسمی، ذهن هارو هم دور میکنه. قبول دارم هرکی برای خودش یه زندگی ای ساخته که من نباید توقع داشته باشم قسمتِ مهم تر اون زندگی من باشم. ولی خب راستشو بخوای یه جورایی ناراحت کننده اس که من جزو قسمتِ مهم زندگی هیچ آدمی نیستم.

شبیه عنصرهای ستون آخر جدول مندلیف. عنصرِ آخرِ گازهای نجیب. با هیچ عنصر دیگه ای ارتباط نداره.. همونقدر تک. همونقدر منفرد.

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۴۰
دُچـــار ..