حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

خواب دیدم اومدی خونمون.

مهمونی بود. توعم بودی. تنها بودی. غریبه بودی تو جمع. ولی من میشناختمت. بقیه هم خیلی هواتو داشتن. بعد نهار رفتی تو اتاق. انگار حالت خیلی خوب نبود. دراز کشیدی رو زمین. اومدم بالاسرت. پرسیدم خوبی؟ با سر گفتی آره. من بهت گفنم خوبی! دوم شخص شده بودی. ولی هنوز بهم رو نمیدادی. میخواستم دستتو بگیرم. ولی خودم کشیدم عقب. تو زن داری. منم عاشقت نیستم. ولی وقتی خونمون بودی،  حس میکردم خوش بخت ترین دخترِ عالمم..

خوش به حالِ اون که تو مالِ اونی.. من تو رو نمیخوام. جدی میگم. احساسم به تو پاک تر از این حرفاس. ولی یکی رو میخوام که مثل تو آروم و محکم باشه. یکی رو مثل تو. ولی تو رو نمیخوام. تو اسطوره ای. باید دور بمونی. باید از دور آرزوت کرد. باید خوابت رو دید. یه خوابِ خوب. یه خوابِ همینقدر تر و تمیز..

۲ نظر ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۲۹
دُچـــار ..

شاید رفتار ما باعث میشه آدما دیگه مهربون نباشن

وقتی ازشون قدردانی نشه بد میشن.. وقتی کسی نبینتشون دیگه انگیزه ای ندارن واسه مایه گذاشتن از خودشون. ترجیح میدن مثه بقیه ای که خیلی راحت و بی اهمیت وظایفشون رو انجام میدن بدون هیچ زحمتی و با همون مقدار کم تلاش حقوق مشابه رو میگیرن باشن. و این تقصیر ماست. این تقصیرِ منه.

اگه اون زن انگیزه ای برای خوب انجام دادن کارش نداشته باشه تقصیر منه.

اگه دیگه با شاگرداش مهربون نباشه تقصیر منه. من میدونم حالا هرکی که شاگردش بشه از قصه ای که با من گذروند میگه و من میشم آدم بده ی داستانش.. میشم مقصر.. میشم فکرِ عذاب آورِ این شب هاش..

خدایا دیگه نمیتونم بیشتر از این خودمو سرزنش کنم، دیگه کشش ندارم انقدر به خاطرش غمگین باشم، حسِ گناهکار دارم

من میدونم دلِ بنده هاتو شکستن هیچ جبرانی نداره غیر از بخششِ اونا.. و من بخشش اون زن رو ندارم.. و من دلش رو شکستم.. و از این به بعد همه ی همه ی رنج های زندگیمو تاثیرِ قلبِ شکستش میدونم..

و خدایا فقط تویی که تو این لحظه عمقِ غمم رو میدونی و شدتِ پشیمونیم رو..

تو رو به غفار بودنت قسم یه کاری کن دلش نرم شه.. آخه منم چاره نداشتم.. این آخرین انتخابی بود که دلم میخواست انجامش بدم..

تو اون بالا دیدی چی شد.. تو دیدی خدا و تو میدونی تو دلِ من چی میگذشت وقتی اون جمله هارو میگفتم..

.

.

.

و شخصیتی که هیچ کس فکرشم نمیکنه داشته باشم، اهمیتِ بی اندازه ی احساسِ آدماست برام..

بیشتر از خودشون شاید..

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۵
دُچـــار ..
انجامش میدم
.
.
.
.
این روزای تخمی ترین
این منِ تخمی تر
.
.
.
.
ولی انجامش میدم
.
.
.
.
دختره ی هرزه
نشونت میدم
۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۳۴
دُچـــار ..

ادکلنِ منه، ولی بوی تو رو میده...

عجب!

.

.

.

به صبحِ شنبه ها که میرسیدم خوابگاه و اولین کسی که میدیدم تو بودی فکر میکنم و اون روزی که از خوابگاه اومدم بیرون و ندیدمت و به همکلاسیم سلام کردم و تو فک کردی با توعم و سلام کردی و من تازه دیدم اونجایی و با همه ی ذوقم و دلتنگیم بغلت کردم و فریما هم داشت نگاه میکرد و تو رفتی تو و من رفتم کلاس و همش به این فک میکردم چه خوب شد دیدم چون تا آخرِ شب برنمیگشتی خوابگاه و چقدر متنفر بودم از نیومدنات و دیر اومدنات و چقدر خوشحالم حالا که رفتی از اینجا و چقدررر خودخواهانه خوشحال شدم وقتی گفتی به هم اتاقیات نگفتی که ترم بعد باهاشون باشی و گفتی میخوای هرترم رندوم تو یه اتاق بیفتی و من بهت میگفتم این اشتباه رو نکن و تو دلم کیلو کیلو قند آب میکردن که هم اتاقیاتو دوست نداری و من چقدر بَدَم..

میدونم میگی هیشکی ما نمیشه، ولی اون روزی که یه جمعی رو پیدا کنی که ما بشه من از غصه میمیرم..

چون برای من هیشکی تو نمیشه..

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۷
دُچـــار ..
میخوام بهش بگم جدیِ جدی خسته شدم از این مدل دوستیمون..
اذیتم میکنه این مدلی حرف زدنمون..
میخوام بگم بیا تا وقتی دوباره ندیدیم همو حرف نزنیم دیگه..
ولی میترسم..
میترسم همین تیکه پاره داشتنش رو هم از دست بدم..
میترسم دورتر از اینی که هست شیم..
میترسم وقتی همو دیدیم دیگه اصلا هیچی واسه گفتن نداشته باشیم..
حتی واسم مهم نیس بفهمه انقد بهش اهمیت میدم..
ولی آخه دلم خوشه به نصفه شب پی ام دادناش. هرچند به ثانیه نکشیده آف میشه.
.
.
.
هوم...
۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۳۳
دُچـــار ..

آدما تو خاطرات هم میمیرن..

.

.

آره منم یه روز آخرِ خاطراتمون میکُشمت.

همونجا که تو بغلتم و لبات رو گردنم،، همونجا یه نارنجک میندازم تو مغزم و خودم و خودت و همه ک..شرای تو مغزم باهم منفجر میشه و تو میمیری و دیگه کسی نیس منو بغل کنه و من راحت میشم..

از این زندگیِ مغزی راحت میشم

.

.

آره من یه روزمیکُشمت..

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۹
دُچـــار ..
بیا از آرزوهایی که باید دست پیدا کنیم حرف بزنیم
آرزوهایی که اسمشون آرزو نیست ولی واسه من آرزوعه.
میفهمی؟
من باید یه مهندسِ درست حسابی بشم. نه از این آبکیا. نه از این مدرک بگیرا.
باید از همین الانِ الانِ الان کار کنم.
نه اینکه با اکراااه لپ تاپ رو روشن کنم اونم نه به قصد برنامه نویسی به قصد وقت گذرونی. که اگه خدایی نکرده نیت برنامه نویسی باشه تا یک هفته کامل اصلا سراغ لپ تاپ نمیرم :)))))
کارایی که باید انجامشون بدم زمانِ بیشتر از 24 ساعت تو یک روز نیاز داره ولی من 4 ساعت از زمان رو استفاده میکنم، اینجوری که هیچ کدوم از کارایی که باید بکنم رو انجام نمیدم :))) 
به همین راحتی.
الان دو روز از اون 6 روزی که وقت داشتم گذشت و درواقع من الان 4 روز فقط وقت دارم
4 روز که پروژه کتابخونه رو با وراثت بنویسم و پروژه دفترتلفن رو گرافیکی کنم و رو متدهای اینپوت استریم و این مسخره بازیا کار کنم. اونم با سابقه ی درخشان برنامه نویسیِ من..
نمیخوام ناامید شم. نمیخوام بگم نمیتونم. یک سال همینجوری پشت سر گذاشتم همنیجوری جلو رفتم.
که هرکی رو جای خودم میذارم به نظرم مستحقِ ناامید شدن بود..
حداقل از این رشته. میدونی یک سال به نظرم زمان کمی نیست واسه اینکه خودتو تو یه چیزی نشون بدی. و من هیچ وقت نخواستم خودم رو تو این رشته نشون بدم. حتی الان که کنار استاد میشینم کد میزنم هم دلم نمیخواد خودم رو بهش ثابت کنم. از طرفی دلم نمیخواد ضعیف دیده بشم هم..
ولی جدن اینطور نمیشه پیش رفت. درسته از لحاظ زمانی دارم جلو میرم اما از لحاظ سوادی صفره صفرم. به معنای واقعی کلمه صفر.
این چیزی نیست که من تو آینده ی خودم میبینم. حتی الان اگه هیچی نباشم، حتی تو افسرده ترین لحظه های زندگیم آینده رو طور دیگه ای میبینم.
حتی اگه به مامان بگم نمیتونم. به استاد بگم نمیتونم. به مریم بگم نمیتونم. به خدا بگم نمیتونم.. ولی ته ته ته دلم میگه میتونی، حتی اگه در نهایت نتونی :)))
.
.
.
.
میمونه زبان و کتاب.
که خیلی زیاد برنامه بلند مدت میخواد.
و من دنبال کسی که تو این راه همراهم بشه و یه جورایی میشه گفت استادم.
جناب حبذا اگه یکم راحت تر میگرفت میشد پیشنهاد داد بهش ولی خب بازم قضیه ی "الان میگه چ پرروعه این" 
خدایی بعد از دو سال حقمه هروقت کارش داشتم با خیال راحت بهش پی ام بدم دیگه -ـ-
۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۸
دُچـــار ..

باز دوباره من 

خیلی شبا دلتنگ شدم

خیلی شبا اینجا نوشتم تو ذهنم.. اینجا مالِ خوابگاه ـه تو خونه تو دفتر مینویسم

جدیدن وسطِ روز میبُرم. وسطِ روز گریه میکنم

از عالم و آدم شاکی ام.. از عالم و آدم دلخورم.. از عالم و آدم طلبکارم.. از عالم و آدم دلگیرم..

دوستام دور شدن. یا خودم دورشون کردم. نمیدونم

یه آدم جدید میخوام. با یه حالِ جدید. با اتفاق های جدید.

هی میگم دل بکنم از آدما برم سمت همون که باید، هی دوباره دوباره دوباره میچسبم بهشون

بعد از یه هفته که مداااام بهش فکر میکنم و آخرِ هفته دیگه خسته میشم و میخوام بذارمش کنار و انگار میکنم که دیگه اونقدراهم دوسش ندارم، یهو یه پیام کوچولو میده دلِ بیچاره ی منو باز بهم میریزه.

هیچ وقت نمیفهمه چقد دوسش دارم

ولی یه شب که بغلم کرد، لباش نه؛ ولی صورتشو میبوسم 

که دو تا پیامد داره. همون شب محکم تر بغلم میکنه، از فرداش سگ محلم میکنه

ولی باز یه شب دیگه که کنارم خوابید و دوباره طاقت نیاورد و دوباره بغلم کرد، دیگه نمیبوسمش...

حالا نوبت اونه

اینجوری تحمل میکنم اخلاقای سگشو...

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۴
دُچـــار ..