لبش میبوسم و ...
باز دوباره من
خیلی شبا دلتنگ شدم
خیلی شبا اینجا نوشتم تو ذهنم.. اینجا مالِ خوابگاه ـه تو خونه تو دفتر مینویسم
جدیدن وسطِ روز میبُرم. وسطِ روز گریه میکنم
از عالم و آدم شاکی ام.. از عالم و آدم دلخورم.. از عالم و آدم طلبکارم.. از عالم و آدم دلگیرم..
دوستام دور شدن. یا خودم دورشون کردم. نمیدونم
یه آدم جدید میخوام. با یه حالِ جدید. با اتفاق های جدید.
هی میگم دل بکنم از آدما برم سمت همون که باید، هی دوباره دوباره دوباره میچسبم بهشون
بعد از یه هفته که مداااام بهش فکر میکنم و آخرِ هفته دیگه خسته میشم و میخوام بذارمش کنار و انگار میکنم که دیگه اونقدراهم دوسش ندارم، یهو یه پیام کوچولو میده دلِ بیچاره ی منو باز بهم میریزه.
هیچ وقت نمیفهمه چقد دوسش دارم
ولی یه شب که بغلم کرد، لباش نه؛ ولی صورتشو میبوسم
که دو تا پیامد داره. همون شب محکم تر بغلم میکنه، از فرداش سگ محلم میکنه
ولی باز یه شب دیگه که کنارم خوابید و دوباره طاقت نیاورد و دوباره بغلم کرد، دیگه نمیبوسمش...
حالا نوبت اونه
اینجوری تحمل میکنم اخلاقای سگشو...