حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

یهو
حواسمو جمع میکنم به خودم میبینم اومدم تو بلاگ
بی حوصله گی این روزام کلافه کنندس
شاید دلم واسه مامان تنگ شده؟
چه تخمی دلتنگ میشم
اینکه هیچ وقت نمیدونم دقیقا چه مرگمه عذاب آوره
مثل سگ شدنای قبل پریود
اون حداقل یه دلیل احمقانه ی هرمونی واسش گذاشتن
این روزا رو چه اسمی بذارم روش؟
.
.
.
پیشرفت خوبی بود،
من گفتم بیا ببینمت..
۰ نظر ۲۹ آبان ۹۷ ، ۰۰:۰۱
دُچـــار ..

اینکه تمام روز رو به تو فکر میکنم، باعث شده خودت رو یادم بره

یادم بره که دوسم نداری. یادم بره واقعا برات کی هستم. یادم بره همه ی این لحظه هارو داری به کی فکر میکنی. یادم بره وقتی برمیگردی من اولین نیستم که بخوای ببینیش. یادم بره بهت پی ام بدم دلم برات تنگ شده. یادت بره برام ویدیو مسیج بفرستی. یادم بره چه زود به زود منو یادت میره. یادم بره هنوز انگار برات یه غریبه ام.

.

.

.

بهت بگه فقط تویی و اون

ولی فقطه اونه و اون..

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۷ ، ۰۰:۲۲
دُچـــار ..

من با اینکه قلبم ناامیده

و ذهنم خسته از داشتنِ هرجور هدفی

ولی یه جایی توی سرم، یواشکی، واسه خودش خوشحاله..

واسه منم خوشحاله حتی

شبیه یه سوراخ تو دیوارِ زندان، که یه باریکه ی نور ازش میاد بیرون

ولی

زندانِ مغز من خیلی شلوغه

انگار

جلوی این سوراخ گرفته شده، هیچ نوری ازش نمیتابه

ولی خب

هنوز سرجاشه، و یه وقتایی یه وقتایِ خیلی کمی

که من

از شدت تنهایی و ناامیدی و شکست، دلم میخواد نباشم

همه ی تلاششو میکنه که خودش رو بهم نشون بده

و من

حسش میکنم

با اینکه

دارم به تو میگم "من دیگه نیستم"

.

.

.

اون شبی که تکیه داده بودم بهت و داشتیم باهم "فرندز" میدیدیم، فرداش حتی پوست تنم هم بوی تو رو میداد

از فردای اون شب ها متنفرم..

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۸
دُچـــار ..

ینی اونم وقتی دستمو میگیره یهویی دلش میریزه؟

یا دلِ من انقد بی جنبه اس...

۱ نظر ۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۰:۲۴
دُچـــار ..

میخواد که از دستم نده

میخواد که مثل تجربه های قبلش نشم

ولی میدونی

اینجوری من دیگه دوسش ندارم

و نمیتونم تلاش کنم واسه داشتنش

چون جنس دوست داشتنامون فرق داره

و من واسه این مدلی دوست داشتن نمیتونم انقدر از خودم مایه بذارم..

.

.

.

یه بغل کردن که این حرفا رو نداشت...

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۷ ، ۱۰:۲۶
دُچـــار ..
من اعتقاد دارم وقتی دارم یه کار درستی رو انجام میدم یه نیروی فوق العاده قوی و جذب کننده ای نمیذاره که اون کار درست رو راحت و با تمام توانم انجام بدم
انقدری که مثلا وقتی دارم ترجمه زبان تخصصی رو انجام میدم به خودم میام و میبینم دقیقا چهل و پنج دقیقه ی تمام به یک نقطه خیره شدم و تمام مغزم پر شده از اتفاقی که فردا قراره بیفته مثلا و فکرکردن به جزییات اون اتفاق و رویاپردازی و رویاپردازی و این چیزی نیست که فقط مربوط به امروز باشه.
حتی اگه فردا قرار نباشه اتفاقی بیفته به گذشته فکر میکنم خاطرات رو تغییر میدم و به اون لحظه هایی که دوسشون دارم فکر میکنم
و مبارزه با این فرایند فوق العاده وحشتناک برام سخته
متنفرم از این اتفاقی که دوسش دارم
۰ نظر ۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۹:۱۱
دُچـــار ..

یه مدت که از آدما دور باشی، برگشتن دوباره ات به دنیاشون زمان میبره

و انرژی

دلت نمیخواد تنها باشی

دلت نمیخواد با همون آدما باشی

دلت نمیخواد آدمِ جدیدی رو کشف کنی

دلت واسشون تنگ شده اما اونا خیلی دور شدن

باید بدویی تا بهشون برسی تا بغلشون کنی تا دوباره مثل قبل بتونی باهاشون بخندی

از اینجایی که من دارم نگاه میکنم انگار به کس دیگه ای نزدیک تر شدم

به یه دنیای دیگه

که نمیذاره بدوم تا به آدمایی که دوسشون دارم برسم

ازم میخواد که فقط راه برم، که نگه دارم همین فاصله رو، که نترسم از تنهایی

شاید میگه که تنها نیستی میگه که من هستم میگه که دیگه لازم نیست بدویی..

۱ نظر ۱۰ آبان ۹۷ ، ۱۱:۴۸
دُچـــار ..