حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

من آدمِ منت گذاشتن نیستم. یعنی یادمم نمیمونه واقعیتش.

ولی این چند روز انقدر انقدر انقدر زیاد فکر کردم به روزایی که گذشت، که الان اگه جلوم بود همه ی همه ی همه ی اون روزایی که به خاطرش از این سر تهران پامیشدم میرفتم اون سرش واسه اینکه فقط کنارش باشم رو یه جوری میکوبوندم تو صورتش که دیگه واسه من گوه اضافه نخوره.

ولی جلوم نیست. ولی تا چند روز دیگه هم نمیبینمش. ولی من آدم منت گذاشت نیستم.

.

.

زنگ زد بهم که ببینمت 

گفتم کجا 

گف نمیدونم، تو بیا پایین من میام بالا تا هرجا که بهم رسیدیم

گفتم باشه

رفتم پایین پایین پایین. تو ایستگاه اتوبوس بهم رسیدیم. خورشید داغ داغ بود. ماه رمضون بود. روزه بودم.

گفتم حالا چی؟

گف نمیدونم.

نشسته بودیم تو ایستگاه. داشت با گوشیش ور میرفت. یهو گفت بریم تجریش. گفتم با چی بریم؟ گفت زود باید برسیم، با اسنپ.

سوار اسنپ شدیم. تو گوشیش بود. رسیدیم تجریش.

گفت میخوام واسه سعید یه چیزی بخرم.

دعواشون شده بود.

گفتم چی

گفت فلان جور آبمیوه.

در به در مغازه های تجریش شدیم که فلان جور آبمیوه رو پیدا کنه. خرید. با چندتا چیز دیگه. گفتم حالا چی؟

گفت سعید داره میاد.

سعید اومد. سعید حرف زد حرف زد حرف زد. رفتیم رفتیم رفتیم.

رسیدیم به جایی که باید جدا میشدم ازشون. سعید گف بریم افطار بخوریم.

گفتم نه من میرم

شعور داشتم.

.

.

ماه رمضون بود. روزه  بودم

گفت بریم فلان جا فلان شاعر فلان دورهمی رو گرفته.

گفتم من و چه به شعر؟ گف فقط با من باش

رفتم. مسیرو بلد نبودم. طول کشید.

زنگ زد که جوش فلان جوره بیخیال.

گفتم باشه. 

گف میام بریم جای دیگه.

گفتم باشه.

.

.

امسال

میگه ماه رمضونه. میگه گرمه. میگه افطار دیره. میگه دوست ندارم بیام اونجا.  میگه نمیشه بیای اینجا.

منت نذارم؟

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۵۱
دُچـــار ..

یادمه یه بار تقریبا سه روز شد که خبر نداشتیم ازهم.

پیام داد عجب ج..ده ای هستی.

قبل ترش سه روز یه بار همو میدیدم

قبل تر ترش هرهفته یا هر دو هفته پیش هم میخوابیدیم تا نزدیکای صبح حرف حرف حرف..

حالا الان تقریبا دو هفته اس ندیدمش، پیامم شاید سه چهار روز یه بار در حدِ خوبی؟

میدونی آدم دلش واسه قبلناش تنگ میشه.

آدم دلش واسه باهم بودناش تنگ میشه.

میدونی، کمرنگ شدن رابطه درد بدتریه تا تموم شدنش.

وقتی آروم آروم زندگیامون از هم فاصله میگیره، دیگه لحظه ی سوگواری وجود نداره.

لحظه ی غصه وجود نداره. اشکی وجود نداره.

فقط یه غم، به بزرگیه روزای از دست رفته، به عمقِ لحظه های نبودن.

.

.

اون روز که داشت برای همیشه میرفت،

اون روزیی که میشد از رفتن حرف زد،

از فراموش شدن حرف زد، 

میشد قولِ نرفتن داد،

میشد سر رو شونه گذاشت و مطمئن شد،

اون روزا اگه همه چی تموم شده بود الان ترسِ کمرنگ شدن مغز رو فلج نمیکرد..

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۱۰
دُچـــار ..
کم مینویسم، خیلی کم.
چون که چرا بنویسم؟ چون که از چی بنویسم؟
نکه بد باشما نه. خوبم. خوبم.
یه وقت آدم دلش واسه یه آدمی تنگ میشه، یه وقت واسه گرمیِ دلِ خودش وقتی اون آدم بود.
دلم واسه اضطراب اون روزام تنگ شده.
ولی خوبه. ولی راضیم.
۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۳۹
دُچـــار ..

سوار اتوبوس، رو به روی هم وایساده بودیم.

بهش گفتم الان خوابم میبره

با دستش سرم رو گذاشت رو سینه اش گفت بخواب.

.

.

.

چرا دیگه هوس بغلمو نمیکنی؟

۱ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۳
دُچـــار ..

جای قصه ساختن و غصه خوردن و نوشتن و خوابیدن و .. 

کتاب میخونم.

.

.

.

جای بغل نکردنت ولی بدجور داره میسوزونتم هنوز...

.

.

.

درس میخونم.

که برند دانشگاه خراب نشه.

خوبه نه؟

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۵۸
دُچـــار ..