من حتی به دیدن ستاره های بالای صفحه هم عادت کردم. بیام ببینم خاموشه دلم میگیره.
ینی اونایی که من رو میخونن هم همچین حسی دارن بهم؟
چه عجیبه که به همچین چیزی فکر میکنم.
همیشه از وابسته شدن میترسیدم. همش دارم تلاش میکنم هیچ کس برام مهم نباشه. میخوام یه مدل زندگی رو پیدا کنم که توش احساسم به آدما کمترین نقش رو داشته باشه. ولی خب میدونی همش یه جورایی گول زدن خودمه.
چون حتی بعد از سه ماه دور بودن از هم، همون موقع که فکر میکردم حالا دیگه میتونم تنهاترین باشم، دیدم نمیشه.. حداقل من آدمش نیستم
فقط یه سره دارم مغز خودمو با اینجور فکرا از هم میپاشونم
.
.
.
پاشید بیایید لاتوس. حال میده
@latuos
یکم مستهجنه ولی خب.
کار سختیه هم دور باشی از دوستات. هم از اتاقت. هم آرامشت. هم جایی باشی که یه کله توش آدما دارن میان و میرن و یه جوری حرف میزنن انگار دنیا فقط اینارو توش داره. و همه توش محدود محدود محدود ان.
ولی من دارم این کارو میکنم. جام رو پیدا کردم. سرگرمی هام رو هم.
خاک بر سر ضعیف و ترحم برانگیزم کنن که انقد محتاجِ بودن آدمام.
چی میشد اگه تنهایی هم همونقدر خوشحال بودم که با اونایی که دوسشون دارم هستم؟
چرا خانواده نمیتونه این حس رو بده؟
با اینکه کارایی رو میکنم که دوست دارم.
مثلا پریروز ساعت شیش صبح زدیم بیرون از خونه رفتیم کله پاچه. بعدم کوه. بعدشم اومدیم تا ظهر خوابیدیم.
امروزم باز شیش صبح رفتیم پارک جنگلی یه عالمه برف اومده بود، خیلی قشنگ بود خیلی، بعدشم جگر.
ولی تو همه ی اینا با اینکه خیلی خوش گذشت، تهش فکر میکردم کاش با دوستام بودم.
غم انگیزه.
امروز دومین روز از سال جدیده.
دومین روزی که وقتی صبح پامیشم با رویای تو خیالبافی نمیکنم و مغزم رو به گای سگ نمیدم. به تو فکر میکنم. ولی واقعی فکر میکنم.
.
.
.
به قول حبذا یه احساس خوشبینی عمیقی به امسال دارم
کاش بتونم جبران کنم دو سال گذشته رو. از هرنظر.
چه درسی چه فکری.