حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

پول هیچ وقت برای من معیار انتخاب نبوده.
چه وقتی که رشته دبیرستانم رو انتخاب میکردم، چه رشته دانشگاهی.
اونموقع که تصمیم داشتم اقتصاد بخونم، اولین جمله برای شروع مخالفت این بود: «چیکاره میخوای بشی؟» و من به همه میگفتم کار کردن اولویت من نیست.

حالا ولی نه!

نمیدونم دقیقا چی باعث شده این طرز تفکر در من به وجود بیاد که باید کار کنم. که درس بخونم که کار کنم.

من از کارمند شدن متنفرم. از هشت صبح رفتن هشت شب برگشتن. ولی انگار که اگه کار نکنم همه ی سال های تحصیلم بی ارزش میشه. دقیقا همون چیزی که ازش میترسیدم.

همون چیزی که با پسرعمه مامان تا دو نصفه شب راجع بهش حرف زدیم. از نرفتن مسیرهای تکراری میگفت، از آدم خوبی شدن میگفت، از مطالعه بی وقفه میگفت، از فکرنکردن به پول میگفت.

یا حرفای حبذا، پیش بینی هاش، اشتباهاتش، توصیه هاش..

اگه اقتصاد قبول میشدم احتمالا تا الان دیده بودمش..!

دوستش میشد استادم و احتمالا اینهمه سردرگمی الان رو نداشتم.. یکی بود که از قبل بشناستت و مسیر رو به روت رو برات مجسم کنه و کارایی که باید بکنی تا موفق بشی رو بهت گوشزد کنه.. یکی که قبلا موفق شده..

.

.

.

.

اینکه خانم مهندس صدام میکنن یه حس ترسِ بدی بهم میده.

یاد حرفاش میفتم: «برای همچون شمایی اگر مهندسی بخونید پرستیژش خوبه، مهندس میشی! ولی بدون چهارسالی میشه که ممکنه استفاده چندانی ازش نبری.. »


نمیدونم شاید هم اینا همه اش توهمه.. یا شایدم همه مثل هاشمی نباشن.. نمیدونم

فعلا که چیزی که اتفاق افتاده اون چیزی نیست که باهاش خیالبافی میکردم.

حالا افتادم تو یه مسیر سخته علمی که هیچ پایانی براش نیست. که باید خیلی خیلی خیلی تلاش کنی تا بتونی خودت رو نشون بدی.

که شاید چهار سالی بشه که هیچ استفاده ای ازش نبری!

.

.

.

.

کاش هیچ وقت اون مکالمه رو ضبط نمیکردم!

۱ نظر ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۵:۳۹
دُچـــار ..
داشتم وویس های گوشیم رو بالا و پایین میکردم، دوران کنکور صدای استادارو ضبط میکردم که بعدا با دقت بیشتری گوش بدم، که البته هیچ وقت این کارو نکردم.. همه رو پاک کردم، از هرکدوم یه نمونه نگه داشتم که فقط صداشونو داشته باشم و حداقل یه خاطره ی شنیدنی از کنکور.
بین اونا یه وویس بود از اون یه جلسه ای که رفتم پیش هاشمی برای مشاوره مثلا.
زدم جلو: "من حیفم میاد یک سال از وقتم رو فقط صرف درس خوندن بکنم و بقیه چیزارو بذارم کنار"
قطع کردم..
اونموقع که باید فقط درس میخوندم به هرچیزی که فکرشو کنی فکر میکردم، هرکاری که فکرشو کنی دلم میخواست انجام بدم. دین و دنیا و سیاست و اجتماع.
حالا ولی از اونهمه شور و اشتیاق و حرارت خاکستری مونده که یه وقتایی آتش زیرش، دلش شعله ور شدن میخواد و یکدفعه میبینم تو کتابخونه ام و سرالاسرا دستم! دور خودم میچرخم و به اونهمه کتابی که باید بخونم نگاه میکنم و به خودم و الانم، افکارم و چیزی که هستم، چیزی که باید باشم و چیزی که میتونم باشم... انقدر خواستن و انقدر نتونستن برای رسیدن به چیزی ضعیفم میکنه، ناراحتم میکنه، عصبیم میکنه..
از دست و پا زدنای الکی خسته شدم.. جدا خسته شدم..
.
.
.
.
به عنایت نظری کن که من دل شده را
نرود بی مدد لطف تو کاری از پیش
۰ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۵:۵۹
دُچـــار ..
خدا اون روزی رو نیاره که جواب ارزشش رو داشت های ذهنت «نه» باشه ..
خدا اون روزی رو نیاره که بیش تر از تموم عمرت از خودت نا امید باشی ..
خدا اون روزی رو نیاره که پیش خودت شرمنده شی..
پیش بابات شرمنده شی..
پیش خدا شرمنده شی..

یا اینکه وقتی اون روز اومد حداقل یکی رو داشته باشی پیشش زار بزنی..

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۳:۵۳
دُچـــار ..

حالا که دارم به شرایط زندگی جدیدم عادت می کنم و کنار اومدم باهاش و راضی ام ازش حتی، یه چیزی خیلی اذیتم میکنه؛ فکر کردن به روزای اولی که اومدم اینجا

روزایی که هر ثانیه اش به این فکر میکردم که از این به بعد چی میخواد بشه؟! روزیی که هر لحظه منتظر پیج سرویس های دانشگاه امام صادق بودم، روزیی که با سر رفتم بیت رهبری، روزیی که یک ساعت و نیم تو قرارگاه ظهیر بودم و فقط من بودم و دختری که اون روزا فکر میکردم قراره فرشته نجاتم شه، روزیی که هیئت دانشگاه رفتم و پیشنهادم برای همکاری باهاشون، روزیی که قرارگاه بسیج رفتم و پیدا کردن یکی که باهاش کلاس دکتر غلامی رو برم و امیدواریم برای راه دادنم به کلاسش، روزیی که رفتم مسجد و  همون روزیی که یک ساعت کامل گریه کردم...

حالا که حالم خوبه انگار، فکر میکنم که نیست. فکر میکنم اون روزا بهتر بود، فکر میکنم آدم هیچ وقت نباید عادت کنه، فکر میکنم هیچ وقت نباید خوش بگذره، فکر میکنم دارم اشتباه زندگی میکنم، فکر میکنم چقدر دوست دارم همیشه مثل اون روزا باشم، نه اونقدر غمگین، ولی همونقدر پرتلاش برای رسیدن به چیزی که نمیدونستم چیه و اون روزا بهترین روزای بد زندگیم بود..

.

.

.

.

یه جاهایی هم حس اضافی بودن بهت دست میده، زیر پونز بودن، انگار که نیستی مثلا. حس دست و پا زدنِ الکی برای رسیدن به چیزی که در حد تو نیست!

.

.

.

.

بیا و این دل شکسته را بخر..

مسافر جامانده را با خود ببر..

حسینِ من..

۱ نظر ۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۱:۲۵
دُچـــار ..
تولد اسطوره است امروز. چقدر راجع به امروز فکر کرده بودم. چقدر برنامه ریخته بودم. چقدر فکر میکردم خیلی مونده تا امروز. فکر میکردم تا امروز اونی میشم که تو همه ی حرف هاش بهم میگه برو دنبالش. فکر میکردم به خاطر اونم که شده من امروز اینجایی نیستم که هستم.
فکر میکردم میتونم ببینمش امروز. ولی امروز حتی نمیتونم بهش تبریک بگم. چرا؟! چون نمیخوام فکر کنه جزو اون دسته آدمایی ام که تا جواب سلامشون رو میدی سوارت میشن. بعد از یک سال و یک ماه ارتباط. از کامنت رسید به ایمیل، از ایمیل به شماره دفترکار، از شماره دفتر به شماره موبایل از شماره موبایل به وویس توی تلگرام، ولی با اینهمه تولدش رو تبریک نمیگم که فکر نکنه از اون دسته آدمام.

اصلا تولد اسطوره رو که تبریک نمیگن، اسطوره باید دور بمونه، غیرقابل دسترس بمونه، باید راجع بهش تخیل کرد، باید همونجایی که هست بمونه..
.
.
.
.
کیستی که من اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم؟!
.
.
.
.
تولدت مبارک اسطوره..
۰ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۰:۲۷
دُچـــار ..

دیشب به مریم گفتم از وقتی اومدم اینجا نمازام رو سخت اول وقت میخونم، نکه نخوام، نمیشه..

گفتم احساس میکنم دارم از زندگی عقب میفتم.

امروز اولین نماز صبح اول وقت این مدت هارو خوندم.


دیگه زیادی دارم دست دست میکنم انگار، امروز باید شروع عمل به حرفایی باشه که اینهمه مدت فقط دنبال شنیدنشون بودم.. حالا باید وقت عمل کردن بهشون باشه..

.

.

.

.

در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست




بعدا نوشت : کسی چه میدونه، شاید حتی از قطار جا موندم که نماز عشا هم اول وقت بشه :) 

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۵:۳۸
دُچـــار ..

آدم باید تنهایی رو بلد باشه..

بلد بودن تنهایی کار سختیه و خیلی مهم..

اینکه بلد باشی تنهایی غذا بخوری، راه بری، فکر کنی...


من تنهایی رو بلد نیستم هیچ وقتم دلم نمیخواست تنها باشم. ولی حالا تو شرایطی هستم که غیر از تنهایی هیچ چیز برام خوشایند نیست.

الان چیزی که اذیتم میکنه بلد نبودن تنهاییه..

باید بزرگ شم انگار. باید قبول کنم حالا من باید تنها زندگی کنم. بدون مامان، بدون بابا، بدون مریم.

احتمالا باید دوست هم پیدا کنم ولی این یکی واقعا کار سختیه. شاید یاد بگیرم برای همیشه تنها زندگی کنم، ولی هیچ وقت یاد نمیگیرم چطور باید دوست پیدا کنم.

راستش میترسم! هم میترسم هم دلم نمیخواد انتخاب من باشه. یه جورایی میندازم گردن خدا که بعد ها هر کی شد دوست صمیمیم با هر اخلاقیاتی بگم انتخاب تو بود خدا!!

مثل رشته ام، مثل دانشگاهم، مثل شرایط الانم.

همه اش انتخاب تو بود خدا.. شاید فقط فکرکردن به همینه که باعث میشه ادامه بدم...

.

.

.

.

دوست ترت دارم، از هرچه دوست...

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۵:۲۶
دُچـــار ..