نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آخه من یه زمانی همه کاره بودم.............
یه همه فن حریف، از اون بچه های مردم که میگن.
تو خاطراتم دور میزدم، دیدم از دوم دبیرستان دقیقا دیگه دلم نخواست اونی باشم که هستم، با یه مدل بچه های دیگه دمخور شدم و چیزهای دیگه ای رو ارزش دونستم..
چهارم دبیرستان، یعنی دقیقا سال کنکور دیدم که نه، من همون خود قبلیمو میخام همونی که بچه مردم بود همونی که یه عالمه دشمن داشت..
ولی دیگه انقدر راحت نمیتونستم برگردم به خود اصلیم، یا اگه راستش رو بخوای دیگه خود اصلیم عوض شده بود و من نمیدونستم باید چیکار کنم به اون کسی که میخوام تبدیل شم.
اینجوری شد که گند زدم به کنکورم و الانم دارم گند میزنم به همه ی آینده ام.....!
با یه جلمه «دیگه نمیتونم»
.
.
.
.
هزار بار گفتم یکی رو میخوام که مال من باشه، فقط مال من.
بیاد بشینه کنارم بگه خوب عزیزم حالا وقتشه شروع کنیم غصه نخور من مطمعنم تو میتونی هر چقدرم که دیر شده باشه، هرچقدرم که از بقیه عقب تر باشی. کم کم جلو میریم، من کمکت میکنم....
خدا شاهده نمیخوام پسر باشه.
کی به این میگه معجزه؟!!