گریه میکنم، و حق دارم..
چقدر واسه امروز ذوق داشتم. چقدر به امروز فکر کردم. چقدر تمرکزمو به خاطر امروز از روی درس برداشتم. چقدر خوشحال بودم واسه دیدنش. چقدر برنامه ریخته بودم واسه بغل کردنش. چقدر گریه کردم با دیالوگایی که با خودم ساختم. چقدر خوشحال شدم از جواب هاش تو ذهنم. چقدر به خودم حس خوب دادم. چقدر منتظر این لحظه بودم از وقتی دیدمش. چقدر جلوی خودم رو گرفتم که وقتی بهش تکیه داده بودم سرمو نچسبونم به گردنش. چقدر جلوی خودمو گرفتم وقتی داشت واسم لاک میزد موهاشو نبوسم. چقدر جلوی خودمو گرفتم دستشو محکم نگیرم و به خودم نچسبونم. که نترسه از کنارم بودن. از کنار من خوابیدن. که وقتی خوابید قده همه ی دلتنگیام بغلش کنم. موهاشو ناز کنم. تا خود صبح دستشو بگیرم و ول نکنم. تا خود صبح خیره بشم به چشماشو ول نکنم. تا خود صبح نفس بکشمش.
ولی نخواست. نخواست کنارم باشه. نخواست کنارش باشم. نخواست خب. چیکارش کنم؟
.
.
شاید بهتر باشه. یه جایی باید تمومش میکردم تو ذهنم. تو واقعیت که همینقدر همه چی گوه بود. ولی خب یه چیزایی مونده بود هنوز.
قطعا اون با من تموم نمیکنه چون تا همین الانش سعی میکرد نگهم داره تو زندگیش
ولی من دیگه اصلا اصراری واسه بودنش ندارم.