حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

لعنت به غرور

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۳۳ ق.ظ
خیلی وقت بود که تو دلم نگه داشته بودم دل تنگیمو.
گفتم میدونی چیه؟
سین نزد، یعنی همون لحظه نزد
فک کنم منتظر بود که بگم چیه
آخه میدونی؟ جونش درمیاد یه کلمه اضافه حرف بزنه، نمیتونه خودش بپرسه چیه
خودم نوشتم نمیدونم چیه
سین زد
گفت عن تو این وضعیت.
حتی واسش مهم نبود بدونه چیه...
حتی واسش مهم نبود بعد از دو روز پی ویشو چک کنه
حتی براش مهم نبود آهنگی رو که فرستادم گوش بده.
هیچ وقت هیچی براش مهم نبود.
.
.
مثل همه ی وقتا درجواب حرفم نوشت "هوم"
گفتم هوم و زهرمار
گف همینه که هست
گفتم اگه میفهمیدی چقد دلم میخواد باهات حرف بزنم اینجوری جوابمو نمیدادی
گفت خوب حرف بزن چرا اینجوری میکنی
گفتم باشه
گفت باشه یعنی بازم حرف نمیزنی؟
گفتم حرف خاصی ندارم
گفت باشه
همین
باشه
.
.
اشک دیگه نمیچکه. کاش میچکید.
برمیگرده تو مغزم. مغزم پر از اشکایی که نمیریزه. پر از احساسی که به زبون نمیاد. پر از غروری که داره منفجرش میکنه.
۹۸/۰۳/۱۲
دُچـــار ..

نظرات  (۳)

۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۵۷ یه بنده خدا
☹️😔
پاسخ:
:)
۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۴ یه بنده خدا
که اینطور
پاسخ:
چطور؟
۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۸ یه بنده خدا
یه مدت باس اینجاها باشم تا بتونم نظر قطعی بدم

خخخ
پاسخ:
عجب
خواهش میکنم راحت باشید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی