حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

خاله میگه به خاطر کمال گرایی ـه که اینجوری هستی..

اینکه دوست دارم تو همه چیز بهترین باشم، ولی از سطح متوسط هم کمترم :)

حالا تو درس حساب کنی یا عبادت یا هرچیز..

اون خیلی قبل ترها که بهم میگفتن "بچه" وقتی می خواستم یه چیزی رو به بهترین نحو انجام بدم خیلی زیاد براش تلاش میکردم خیلی سرش حرص میخورم چه شبایی که به خاطر اون چیز گریه نمیکردم و چه بلاهایی که سرم نمیومد؛ ولی آخرش از نتیجه راضی بودم همیشه بهترین بودم....

از پارسال، یعنی دقیقا از وقتی که بهم گفتن "کنکوری" این خواسته ی بهترین بودن و نسبت تلاشِ من برای دست پیدا کردن بهش دیگه متناسب نبود.. بهترینِ زندگیم سطحش خیلی بالا رفته بود و تلاشِ من هنوز "بچه" بود.. که نتیجه اش شد "راضی ام به رضات" و چسبوندنِ "خیره ان شاءالله" و "اینجوری بهتره" تهِ تبریکات قبولی دانشگاهم..

حالا بهم میگن "دانشجو" حالا بهترین های زندگیم انقدر سطحشون بالا رفته که گاهی به خودم میگم چرا توهم میزنی؟! و سطح تلاشِ من هنوز "بچه"اس..

حالا حق بدین بهم که انقدر مغزم آشفته باشه، انقدر نوشته هام افسرده باشه، انقدر همیشه حالم بد باشه...

سطح تلاشِ من از "بچه" موندن خسته شده، شبیه یه بیمار مرگ مغزی شده، یا دعا کنید بمیره و راحت شه یا دوباره به زندگی برگرده..

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۸:۰۷
دُچـــار ..

دلم آغاز میخواهد در این شب پرسه ی آخر

جنونم از درونم گفته ها دارد

نگاهم گوشه ای از آبی دلباز می خواهد

تنم سرد است درون گودی چشمم جهان خون است

جنونی جز جنون عشق با من نیست

زبان عاجز من سوره ی اعجاز می خواهد


تو بیرون میکنی غم را

قفس بشکن پرم پرواز می خواهد


دلم دیدار می خواهد

در انبوه سیاهی ها

جهانم با جهانت گفته ها دارد

نشانم مانده در چنگ دو راهی ها


جهان تاریک کنار وسعت عالم منم تنها

حضوری از حضور روشنایی ها نیست

غرورم گیج و سردرگم در اندوه تباهی ها

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۶ ، ۰۰:۴۷
دُچـــار ..
یه جور بدی نمیدونم داره برای جی زندگی میکنم.
دلم میخواد عارف مسلک باشه.. دلم میخواد عابد باشه. دلم میخواد پول داشته باشه. دلم میخواد کار بکنه. دلم میخواد درس بخونه. دلم میخواد تو همه ی اینا بهترین باشه.
عقلمم همینارو میخواد همینارو میگه.
اینا که بهترین حالت زندگی هرکس میتونه باشه.
یه چیزی ندارم که باعث میشه هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشم، بهش میگن اراده انگار.
احساس بدی دارم، احساس خیلی خیلی بدی دارم.
دلم نمیخواست وقتی دارم مینویسم صداشو بشنوم. دلم نمیخواد بهش توجه کنم. دلم نمیخواد.
مثل اینکه یه مین انداخته باشن وسط مغزم.
خدایا خسته ام دیگه، به خودت قسم خسته ام.
خسته ام از اینهمه تلاش کردن برای وانمود کردن اینکه اتفاقی نیفتاده که همه چیز خوبه که دارم پیش میرم که آدم خوبی ام
خسته ام از عبادتای سطحی خسته ام از حس نکردنت خسته ام اینهمه منفعل بودنم
خسته ام از کشمکش احساساتم خسته ام از فکرایی که فقط مغز پوچم رو از پوچی پر میکنه
خسته از این زندگی
دلم میخواد یه روزی بیدار شم که از صبحش تو باشی حسای خوب زندگی باشه امید باشه اراده باشه
یه روزی که من نباشم
گفته بودم دوست ندارم بره گفته بودم دلم براش تنگ میشه گفته بودم بهم انگیزه حرکت میده
حالا ولی نه، حالا ترجیح میدم نباشه اذیتم میکنه دیدنش توجه نکردنش انقدر حرکت کردنش

من تحمل این حجم از ضعیف بودن و نتونستن و ندارم..

چرا هیچکس پیدا نمیشه به من کمک کنه چرا هیچکس نیست دستم رو بگیره یکی که بگه چیکار کنم که تموم شه این روزای جهنمی..
یه نیروی ماورایی یه چیز آسمونی یه معجزه شاید.. میدونم براش سخت نیست نمیدونم چرا نمیخواد ببینه منو..
.
.
.
.
حرفی بزن چیزی بگو
کاین بغض در من بشکند

۱ نظر ۲۵ آذر ۹۶ ، ۰۰:۰۰
دُچـــار ..

جزو اون دسته آدمایی ام که تو برخورد اول خوب به نظر میان.

همونایی که از آشنایی باهاشون خوشوقتن.

همونایی که چهره اشو یادشون میمونه، یا لبخندشو حتی.

ولی من دوست داشتم جزو اونایی باشم که وقتی حرف میزنم میشناسنم.

اونایی که شبیه حرفاشونن.

اونایی که یه چیزی بودن تو زندگیشون و میخوان که یه چیزی باشن.

من از این "من"ای که هستم خوشم نمیاد.

راضیم نمیکنه.

من این "منِ" سطحی رو دوست ندارم.

اصلا دوست ندارم.

.

.

.

.

موقع خداحافظی بهم گف:« به پیشنهاد اولت فکر میکنم»

گاهی وقتا فکر میکنم گنده تر از دهنم حرف میزنم.

گنده تر از مغزم فکر میکنم.

گاهی وقتا حس میکنم زیادی دارم گوه میخورم.

.

.

.

.

بعد یه دخترِ اکتیوِ مودبِ خوش برخوردِ مذهبیِ درس خون رو دست مامانم باقی میذارم که فقط و فقط خودش میدونه یه گردوی بی مغزه.

.

.

.

.

خوشحالم وجه تشابهم با محمدحسین صرفا مدل خندیدنم بود.

.

.

.

.

من؟!

آن اسفندیار مغموم که هرچه دید از چشم خودش دید..

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۶ ، ۲۲:۵۴
دُچـــار ..
پول هیچ وقت برای من معیار انتخاب نبوده.
چه وقتی که رشته دبیرستانم رو انتخاب میکردم، چه رشته دانشگاهی.
اونموقع که تصمیم داشتم اقتصاد بخونم، اولین جمله برای شروع مخالفت این بود: «چیکاره میخوای بشی؟» و من به همه میگفتم کار کردن اولویت من نیست.

حالا ولی نه!

نمیدونم دقیقا چی باعث شده این طرز تفکر در من به وجود بیاد که باید کار کنم. که درس بخونم که کار کنم.

من از کارمند شدن متنفرم. از هشت صبح رفتن هشت شب برگشتن. ولی انگار که اگه کار نکنم همه ی سال های تحصیلم بی ارزش میشه. دقیقا همون چیزی که ازش میترسیدم.

همون چیزی که با پسرعمه مامان تا دو نصفه شب راجع بهش حرف زدیم. از نرفتن مسیرهای تکراری میگفت، از آدم خوبی شدن میگفت، از مطالعه بی وقفه میگفت، از فکرنکردن به پول میگفت.

یا حرفای حبذا، پیش بینی هاش، اشتباهاتش، توصیه هاش..

اگه اقتصاد قبول میشدم احتمالا تا الان دیده بودمش..!

دوستش میشد استادم و احتمالا اینهمه سردرگمی الان رو نداشتم.. یکی بود که از قبل بشناستت و مسیر رو به روت رو برات مجسم کنه و کارایی که باید بکنی تا موفق بشی رو بهت گوشزد کنه.. یکی که قبلا موفق شده..

.

.

.

.

اینکه خانم مهندس صدام میکنن یه حس ترسِ بدی بهم میده.

یاد حرفاش میفتم: «برای همچون شمایی اگر مهندسی بخونید پرستیژش خوبه، مهندس میشی! ولی بدون چهارسالی میشه که ممکنه استفاده چندانی ازش نبری.. »


نمیدونم شاید هم اینا همه اش توهمه.. یا شایدم همه مثل هاشمی نباشن.. نمیدونم

فعلا که چیزی که اتفاق افتاده اون چیزی نیست که باهاش خیالبافی میکردم.

حالا افتادم تو یه مسیر سخته علمی که هیچ پایانی براش نیست. که باید خیلی خیلی خیلی تلاش کنی تا بتونی خودت رو نشون بدی.

که شاید چهار سالی بشه که هیچ استفاده ای ازش نبری!

.

.

.

.

کاش هیچ وقت اون مکالمه رو ضبط نمیکردم!

۱ نظر ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۵:۳۹
دُچـــار ..
داشتم وویس های گوشیم رو بالا و پایین میکردم، دوران کنکور صدای استادارو ضبط میکردم که بعدا با دقت بیشتری گوش بدم، که البته هیچ وقت این کارو نکردم.. همه رو پاک کردم، از هرکدوم یه نمونه نگه داشتم که فقط صداشونو داشته باشم و حداقل یه خاطره ی شنیدنی از کنکور.
بین اونا یه وویس بود از اون یه جلسه ای که رفتم پیش هاشمی برای مشاوره مثلا.
زدم جلو: "من حیفم میاد یک سال از وقتم رو فقط صرف درس خوندن بکنم و بقیه چیزارو بذارم کنار"
قطع کردم..
اونموقع که باید فقط درس میخوندم به هرچیزی که فکرشو کنی فکر میکردم، هرکاری که فکرشو کنی دلم میخواست انجام بدم. دین و دنیا و سیاست و اجتماع.
حالا ولی از اونهمه شور و اشتیاق و حرارت خاکستری مونده که یه وقتایی آتش زیرش، دلش شعله ور شدن میخواد و یکدفعه میبینم تو کتابخونه ام و سرالاسرا دستم! دور خودم میچرخم و به اونهمه کتابی که باید بخونم نگاه میکنم و به خودم و الانم، افکارم و چیزی که هستم، چیزی که باید باشم و چیزی که میتونم باشم... انقدر خواستن و انقدر نتونستن برای رسیدن به چیزی ضعیفم میکنه، ناراحتم میکنه، عصبیم میکنه..
از دست و پا زدنای الکی خسته شدم.. جدا خسته شدم..
.
.
.
.
به عنایت نظری کن که من دل شده را
نرود بی مدد لطف تو کاری از پیش
۰ نظر ۲۵ آبان ۹۶ ، ۱۵:۵۹
دُچـــار ..
خدا اون روزی رو نیاره که جواب ارزشش رو داشت های ذهنت «نه» باشه ..
خدا اون روزی رو نیاره که بیش تر از تموم عمرت از خودت نا امید باشی ..
خدا اون روزی رو نیاره که پیش خودت شرمنده شی..
پیش بابات شرمنده شی..
پیش خدا شرمنده شی..

یا اینکه وقتی اون روز اومد حداقل یکی رو داشته باشی پیشش زار بزنی..

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۳:۵۳
دُچـــار ..

حالا که دارم به شرایط زندگی جدیدم عادت می کنم و کنار اومدم باهاش و راضی ام ازش حتی، یه چیزی خیلی اذیتم میکنه؛ فکر کردن به روزای اولی که اومدم اینجا

روزایی که هر ثانیه اش به این فکر میکردم که از این به بعد چی میخواد بشه؟! روزیی که هر لحظه منتظر پیج سرویس های دانشگاه امام صادق بودم، روزیی که با سر رفتم بیت رهبری، روزیی که یک ساعت و نیم تو قرارگاه ظهیر بودم و فقط من بودم و دختری که اون روزا فکر میکردم قراره فرشته نجاتم شه، روزیی که هیئت دانشگاه رفتم و پیشنهادم برای همکاری باهاشون، روزیی که قرارگاه بسیج رفتم و پیدا کردن یکی که باهاش کلاس دکتر غلامی رو برم و امیدواریم برای راه دادنم به کلاسش، روزیی که رفتم مسجد و  همون روزیی که یک ساعت کامل گریه کردم...

حالا که حالم خوبه انگار، فکر میکنم که نیست. فکر میکنم اون روزا بهتر بود، فکر میکنم آدم هیچ وقت نباید عادت کنه، فکر میکنم هیچ وقت نباید خوش بگذره، فکر میکنم دارم اشتباه زندگی میکنم، فکر میکنم چقدر دوست دارم همیشه مثل اون روزا باشم، نه اونقدر غمگین، ولی همونقدر پرتلاش برای رسیدن به چیزی که نمیدونستم چیه و اون روزا بهترین روزای بد زندگیم بود..

.

.

.

.

یه جاهایی هم حس اضافی بودن بهت دست میده، زیر پونز بودن، انگار که نیستی مثلا. حس دست و پا زدنِ الکی برای رسیدن به چیزی که در حد تو نیست!

.

.

.

.

بیا و این دل شکسته را بخر..

مسافر جامانده را با خود ببر..

حسینِ من..

۱ نظر ۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۱:۲۵
دُچـــار ..
تولد اسطوره است امروز. چقدر راجع به امروز فکر کرده بودم. چقدر برنامه ریخته بودم. چقدر فکر میکردم خیلی مونده تا امروز. فکر میکردم تا امروز اونی میشم که تو همه ی حرف هاش بهم میگه برو دنبالش. فکر میکردم به خاطر اونم که شده من امروز اینجایی نیستم که هستم.
فکر میکردم میتونم ببینمش امروز. ولی امروز حتی نمیتونم بهش تبریک بگم. چرا؟! چون نمیخوام فکر کنه جزو اون دسته آدمایی ام که تا جواب سلامشون رو میدی سوارت میشن. بعد از یک سال و یک ماه ارتباط. از کامنت رسید به ایمیل، از ایمیل به شماره دفترکار، از شماره دفتر به شماره موبایل از شماره موبایل به وویس توی تلگرام، ولی با اینهمه تولدش رو تبریک نمیگم که فکر نکنه از اون دسته آدمام.

اصلا تولد اسطوره رو که تبریک نمیگن، اسطوره باید دور بمونه، غیرقابل دسترس بمونه، باید راجع بهش تخیل کرد، باید همونجایی که هست بمونه..
.
.
.
.
کیستی که من اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم؟!
.
.
.
.
تولدت مبارک اسطوره..
۰ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۰:۲۷
دُچـــار ..

دیشب به مریم گفتم از وقتی اومدم اینجا نمازام رو سخت اول وقت میخونم، نکه نخوام، نمیشه..

گفتم احساس میکنم دارم از زندگی عقب میفتم.

امروز اولین نماز صبح اول وقت این مدت هارو خوندم.


دیگه زیادی دارم دست دست میکنم انگار، امروز باید شروع عمل به حرفایی باشه که اینهمه مدت فقط دنبال شنیدنشون بودم.. حالا باید وقت عمل کردن بهشون باشه..

.

.

.

.

در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست




بعدا نوشت : کسی چه میدونه، شاید حتی از قطار جا موندم که نماز عشا هم اول وقت بشه :) 

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۵:۳۸
دُچـــار ..