میکوبیدم رو سینه سمت چپم
محکم
پشت سرهم
بلکه خفه خون بگیره.
الان آرومم.
فک کنم خفه خون گرفت.
میکوبیدم رو سینه سمت چپم
محکم
پشت سرهم
بلکه خفه خون بگیره.
الان آرومم.
فک کنم خفه خون گرفت.
من آدمِ منت گذاشتن نیستم. یعنی یادمم نمیمونه واقعیتش.
ولی این چند روز انقدر انقدر انقدر زیاد فکر کردم به روزایی که گذشت، که الان اگه جلوم بود همه ی همه ی همه ی اون روزایی که به خاطرش از این سر تهران پامیشدم میرفتم اون سرش واسه اینکه فقط کنارش باشم رو یه جوری میکوبوندم تو صورتش که دیگه واسه من گوه اضافه نخوره.
ولی جلوم نیست. ولی تا چند روز دیگه هم نمیبینمش. ولی من آدم منت گذاشت نیستم.
.
.
زنگ زد بهم که ببینمت
گفتم کجا
گف نمیدونم، تو بیا پایین من میام بالا تا هرجا که بهم رسیدیم
گفتم باشه
رفتم پایین پایین پایین. تو ایستگاه اتوبوس بهم رسیدیم. خورشید داغ داغ بود. ماه رمضون بود. روزه بودم.
گفتم حالا چی؟
گف نمیدونم.
نشسته بودیم تو ایستگاه. داشت با گوشیش ور میرفت. یهو گفت بریم تجریش. گفتم با چی بریم؟ گفت زود باید برسیم، با اسنپ.
سوار اسنپ شدیم. تو گوشیش بود. رسیدیم تجریش.
گفت میخوام واسه سعید یه چیزی بخرم.
دعواشون شده بود.
گفتم چی
گفت فلان جور آبمیوه.
در به در مغازه های تجریش شدیم که فلان جور آبمیوه رو پیدا کنه. خرید. با چندتا چیز دیگه. گفتم حالا چی؟
گفت سعید داره میاد.
سعید اومد. سعید حرف زد حرف زد حرف زد. رفتیم رفتیم رفتیم.
رسیدیم به جایی که باید جدا میشدم ازشون. سعید گف بریم افطار بخوریم.
گفتم نه من میرم
شعور داشتم.
.
.
ماه رمضون بود. روزه بودم
گفت بریم فلان جا فلان شاعر فلان دورهمی رو گرفته.
گفتم من و چه به شعر؟ گف فقط با من باش
رفتم. مسیرو بلد نبودم. طول کشید.
زنگ زد که جوش فلان جوره بیخیال.
گفتم باشه.
گف میام بریم جای دیگه.
گفتم باشه.
.
.
امسال
میگه ماه رمضونه. میگه گرمه. میگه افطار دیره. میگه دوست ندارم بیام اونجا. میگه نمیشه بیای اینجا.
منت نذارم؟
یادمه یه بار تقریبا سه روز شد که خبر نداشتیم ازهم.
پیام داد عجب ج..ده ای هستی.
قبل ترش سه روز یه بار همو میدیدم
قبل تر ترش هرهفته یا هر دو هفته پیش هم میخوابیدیم تا نزدیکای صبح حرف حرف حرف..
حالا الان تقریبا دو هفته اس ندیدمش، پیامم شاید سه چهار روز یه بار در حدِ خوبی؟
میدونی آدم دلش واسه قبلناش تنگ میشه.
آدم دلش واسه باهم بودناش تنگ میشه.
میدونی، کمرنگ شدن رابطه درد بدتریه تا تموم شدنش.
وقتی آروم آروم زندگیامون از هم فاصله میگیره، دیگه لحظه ی سوگواری وجود نداره.
لحظه ی غصه وجود نداره. اشکی وجود نداره.
فقط یه غم، به بزرگیه روزای از دست رفته، به عمقِ لحظه های نبودن.
.
.
اون روز که داشت برای همیشه میرفت،
اون روزیی که میشد از رفتن حرف زد،
از فراموش شدن حرف زد،
میشد قولِ نرفتن داد،
میشد سر رو شونه گذاشت و مطمئن شد،
اون روزا اگه همه چی تموم شده بود الان ترسِ کمرنگ شدن مغز رو فلج نمیکرد..
سوار اتوبوس، رو به روی هم وایساده بودیم.
بهش گفتم الان خوابم میبره
با دستش سرم رو گذاشت رو سینه اش گفت بخواب.
.
.
.
چرا دیگه هوس بغلمو نمیکنی؟
جای قصه ساختن و غصه خوردن و نوشتن و خوابیدن و ..
کتاب میخونم.
.
.
.
جای بغل نکردنت ولی بدجور داره میسوزونتم هنوز...
.
.
.
درس میخونم.
که برند دانشگاه خراب نشه.
خوبه نه؟
من حتی به دیدن ستاره های بالای صفحه هم عادت کردم. بیام ببینم خاموشه دلم میگیره.
ینی اونایی که من رو میخونن هم همچین حسی دارن بهم؟
چه عجیبه که به همچین چیزی فکر میکنم.
همیشه از وابسته شدن میترسیدم. همش دارم تلاش میکنم هیچ کس برام مهم نباشه. میخوام یه مدل زندگی رو پیدا کنم که توش احساسم به آدما کمترین نقش رو داشته باشه. ولی خب میدونی همش یه جورایی گول زدن خودمه.
چون حتی بعد از سه ماه دور بودن از هم، همون موقع که فکر میکردم حالا دیگه میتونم تنهاترین باشم، دیدم نمیشه.. حداقل من آدمش نیستم
فقط یه سره دارم مغز خودمو با اینجور فکرا از هم میپاشونم
.
.
.
پاشید بیایید لاتوس. حال میده
@latuos
یکم مستهجنه ولی خب.
کار سختیه هم دور باشی از دوستات. هم از اتاقت. هم آرامشت. هم جایی باشی که یه کله توش آدما دارن میان و میرن و یه جوری حرف میزنن انگار دنیا فقط اینارو توش داره. و همه توش محدود محدود محدود ان.
ولی من دارم این کارو میکنم. جام رو پیدا کردم. سرگرمی هام رو هم.
خاک بر سر ضعیف و ترحم برانگیزم کنن که انقد محتاجِ بودن آدمام.
چی میشد اگه تنهایی هم همونقدر خوشحال بودم که با اونایی که دوسشون دارم هستم؟
چرا خانواده نمیتونه این حس رو بده؟
با اینکه کارایی رو میکنم که دوست دارم.
مثلا پریروز ساعت شیش صبح زدیم بیرون از خونه رفتیم کله پاچه. بعدم کوه. بعدشم اومدیم تا ظهر خوابیدیم.
امروزم باز شیش صبح رفتیم پارک جنگلی یه عالمه برف اومده بود، خیلی قشنگ بود خیلی، بعدشم جگر.
ولی تو همه ی اینا با اینکه خیلی خوش گذشت، تهش فکر میکردم کاش با دوستام بودم.
غم انگیزه.
امروز دومین روز از سال جدیده.
دومین روزی که وقتی صبح پامیشم با رویای تو خیالبافی نمیکنم و مغزم رو به گای سگ نمیدم. به تو فکر میکنم. ولی واقعی فکر میکنم.
.
.
.
به قول حبذا یه احساس خوشبینی عمیقی به امسال دارم
کاش بتونم جبران کنم دو سال گذشته رو. از هرنظر.
چه درسی چه فکری.