حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

میگفت من و سعید حوزه های برتریمون مشخصه

"سعید باهوش تره به طور کلی

من ولی هوش هیجانیم بیشتره

توی نوشتنمونم همینه

سعید قدرت انتقال ذهنش زیاده

من گستره ی دانشم بیشتره

اون عربی مسلطه

من انگلیسی

من پخته تر عمل میکنم

اون جسارتش بیشتره

اون خفن تره

من اروم و روشنم"

میگفت وقتی باهم بحث میکنیم اینا خیلی به چشم میاد و باعث میشه بیشتر دوسش داشته باشم و به زندگیِ همیشگی ای که هیچ وقت راکد نمیمونه امیدوار باشم.

میدونی

یه ناراحتیِ عمیق

یه حسرت شاید

حسادت حتی

یه احساس کمبود

کم بودن

من چی ام؟

چرا انقدر خودم رو نمیشناسم.

یعنی من هیچ چیز خاصی ندارم که باهاش خودم رو تعریف کنم؟ هیچی؟

فکر کردن به این چیزا ناخوداگاه اشک تولید میکنه.

آروم ترین اشکی که تو زندگیم ریختم واسه دیشب بود. اشک بود که میریخت.

و دلی بود که سوزونده میشد واسه ی خودم.

بهش گفتم قول میدی وقتی خیلی خفن شدی بازم دوست بمونیم و منو یادت نره؟

گف ک.. نگو.

خودش ک.. میگه

یادش میره منو

فوقش یه احساس دلتنگی، مثل وقتایی که برام از گذشته هاش میگه و از دلتنگیاش برا آدمایی که دیگه تو زندگیش نیستن...

.

.

.

من قراره چی بشم؟ کی بشم؟

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۱۰
دُچـــار ..

راستش من متنای خوبی مینویسم. یعنی مینوشتم. تو اینستاگرام. پست یا استوری.

یه وقتایی انقد پیچیده و گنگ و عجیب میشد که خودمم نمیفهمیدم اونموقع که داشتم مینوشتمش به چی فکر میکردم؟

تا وقتی که اون از اینستا رفت. انگار که دیگه هیچکس نبود اونجا. دیگه دلم نمیخواست بنویسم. نه اینکه ارادی دلم نخواد. یهو میدیدی دو هفته گذشت و من حتی یه استوری هم نذاشتم.

دلم گرفت. نمیدونم از چی دقیقا؟

ولی زندگیم، با اینکه دلگیریاش کمتر شده، روزای خوبش بیشتر شده، وابستگیام کمتر شده، یه جور خاصی میترسونه منو.

اگه این زندگی اونی نباشه که میخوام چی؟

راستش رو بخوای همیشه میدونم که این زندگی اونی نیست که میخوام ولی اون زندگی ای که میخوام هم مالِ کتاباس. این آرامشی که توش میبینم واسِ کتاباس.

پریشب که نزدیک تر از همیشه خوابیده بودیم کنارهم، یه لحظه از خواب بیدار شدم بیدار بود اونم، پرسید بیداری؟ گفتم آره

گف ناراحتی؟ دستشو بوسیدم و گفتم نه

بغلم کرد. 

لبام چسبیده بود به گونش ولی نمیبوسیدمش.

تو همون حالتِ خواب و بیداری هم میدونستم نباید اینکارو بکنم. 

حالا تو این حالتی که هرشب که آرزوش رو میکنم میدونی به چی فکر میکردم؟ به اینکه الان چه اتفاقی داره میفته؟ الان با این ورودی ها باید چیکار کنم؟ چجوری اینو کامپایل باید بکنم؟

میفهمی چی میگم؟ من میخواستم احساسم رو کامپایل کنم. من ترسیدم از اینکه نمیتونم همچین ورودی ای رو کامپایل کنم. ترسیدم از اینکه نمیتونم مهندسِ خوبی بشم. همون لحظه ای که باید به هیچی غیر از حس کردن انگشتاش روی موهام فکر نمیکردم..

بعد که بیدارتر شدم. که فهمیدم چه خبره. محکم تر گرفتم گردنشو.

ولی خب دوست داشتنش تنها ترم میکنه.خیلی تنها.

.

.

.

نمیتونم بگم نمیخوام مهندس بشم. نمیخوام بگم نمیتونم مهندس بشم. ولی دلم یه زندگی میخواد شبیه "یک عاشقانه ی آرام" که دغدغه هام پر کردن وقتم با ساز زدن و نقاشی و کوه رفتن و .. اینا باشه.

میدونم منافاتی ندارن باهم. ولی خب وقتی پایه ی زندگیت رو درسای فنی باشه، وقت گذاشتن واسه چیزای دیگه شبیه اجبار به نظر میاد.

استاد میگف باید به حرف زدنت به رفتارت به وجناتت به افکارت بیاد که مهندس کامپیوتری اونوقت من چی؟ ببین کجای کارم...

دلم گرفت.

خیلی زیاد.

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۳۸
دُچـــار ..

اومدم کتابخونه دو سه ساعت درس بخونم خیر سرم، کتابی که میخواستم موجود نبود. منم نمیتونم همون لحظه هدفمو عوض کنم یه چیز دیگه بخونم :/

خلاصه که الافیم اینجا تا کلاس ساعت 1 ام شروع شه -_-

خب حالا بذار یکم حرف بزنم

مریم چندوقته درگیر یه کاری شده که خیلی وقتش رو باهاش میگذرونه، عملا دیگه باهم حرف نمیزنیم.

با مهتاب حرف زدم چند روز پیشا، درمورد خودمون، درمورد ترس هام. میگفت تو سعید رو نادیده میگیری، میگف اشتباه برداشت کردی، میگفت نمیفهمم اگه تو رفیقم نیستی پس کیه.

آدما حرف زیاد میزنن میدونی.

مهتاب همیشه خوب حرف میزنه. ولی نه جوری که فکر کنی دروغ میگه. چون بعدش رفتارش اصلا عوض نمیشه. که مثلا فکر کنی به خاطر چیزایی که گفتی داره بیشتر بهت توجه میکنه و این حرفا.

مثلا میبینی یهو دو روز میشه که هیچ خبری ازش نیس. قاعدتا منم این مدلی ام که پیچ نمیشم به کسی. خدایا باورم نمیشه یه آدم بتونه انقدر خواستنی و خفن و حال بهم زن باشه. یه وقتایی دلم میخواد مغزشو بجوعم.

فائزه دیروز نوشت مثل سگ دلم تنگتوته. نوشتم من دلم تنگ نیست.

دوست ندارم این مدلی رو.

خب این یه واقعیته که دوریِ جسمی، ذهن هارو هم دور میکنه. قبول دارم هرکی برای خودش یه زندگی ای ساخته که من نباید توقع داشته باشم قسمتِ مهم تر اون زندگی من باشم. ولی خب راستشو بخوای یه جورایی ناراحت کننده اس که من جزو قسمتِ مهم زندگی هیچ آدمی نیستم.

شبیه عنصرهای ستون آخر جدول مندلیف. عنصرِ آخرِ گازهای نجیب. با هیچ عنصر دیگه ای ارتباط نداره.. همونقدر تک. همونقدر منفرد.

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۴۰
دُچـــار ..

به یه حجمی از حماقت رسیدم که "قربونت" رو توی چتمون سرچ کردم ببینم کدوم بیشتر گفته قربونت برم...

اولاش اون میگف

بعدش فقط من گفتم

بعد به این نتیجه رسیدم که دیگه نمیگم تا به اون تعداد اون بگه.

بعد دیدم چه نتیجه ی احمقانه ای چرا همچین کاری رو کردم اصلا؟

بعد دیدم با حجم عظیمی از دلتنگی مواجهم که هیچ چاره ای واسش نیس.

چون پی امامو هفت هشت ساعت یه بار جواب میده

درنتیجه نمیتونم همه دلتنگیمو یه بارکی بهش بگم. هشت ساعت یه بارم خیلی زیادی به نظر میرسه. خسته میشه.

پس مجبورم تو ذهنم باهاش حرف بزنم. که خیلی غم انگیز تره.

دوستاش دوروبرشن. صبح پی ام داد کاش اینجا بودی. گفتم خوبه که حس کردی نیستم. بعد از دو روز پی ام داده بود. مثه سگ خوشحال بودم نبودنمو حس کرده. میتونستم تا شب از دلتنگیام بگم براش. ولی دوستاش دوروبرشن به هرحال. جواب نمیده و اذیتم میکنه. اذیتم میکنه. اذیتم میکنه.

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۲۲
دُچـــار ..

واقعیت اینه من حس میکنم دوست داشتنش باعث میشه حوصلم سر نره

وگرنه چه دلیلی میتونه داشته باشه که یه روزایی مثه دیوونه ها دلم میخاد باهاش حرف بزنم و بغلش کنم یه روزایی حتی واسم مهم نیس بدونم حالش خوبه یا نه

خوب اینکه مشخصه عشقی درکار نیس

ولی ای کاش همینقد تفریحی هم دوسش نداشتم. حس خوبی نداره.

.

.

.

دارم جوری که دوست دارم زندگی میکنم

و متاسفانه تا شروع ترم جدید بیشتر وقت ندارم...

جدا خوش به حال اونایی که رشتشون رو دوست دارن. 

.

.

.

هممون یه چیزایی رو دوست داریم داشته باشیم که تو زندگیه بقیه است.

منم همینطور

ولی هیچوقت دلم نخواسته زندگیه کس دیگه ای رو داشته باشم

مال خودم خوبه

فقط یه سری تغییرات نه چندان جزیی نیاز داره

تغییر سطح خواسته هام

تغییر احساساتم، دقیق تر اگه بخوام بگم حذف کردن احساسم

.

.

.

تختِ جدید خریدم.

فکر کردم باهم جا میشیم روش؟

بعد یادم افتاد جوابِ جانم ام  رو با هیچی دادی

یادم افتاد باید احساسم رو حذف کنم

پس دیگه برام مهم نیس کی میای تهران...

(از این مدل گول زدنا)

شما نشنیده بگیرین.

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۴۹
دُچـــار ..

دیشب واسش نوشتم 

فرزانه دلش گرفته

فرزانه حس میکنه دیگه هیچوقت قرار نیست خوشحال باشه

فرزانه میخواد الان تو اون قطار باشه 

فرزانه یه ذره ام خسته اس

فرزانه داره گریه میکنه

فرزانه دلش بغل میخواد

سین نزد

صبح نوشتم

مهتاب همیشه دیر میبینه این چیزارو

بعد همه ی پیامامو پاک کردم

ده دیقه بعدش پیام داد که رسیده و از این حرفا

حتی اگه واقعا نخونده باشه هیچکدومشو، حالا حالاها نمیتونم مثل آدم باهاش حرف بزنم..

چون فرزانه خیلی بیشتر از یکم خسته اس...

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۰۰
دُچـــار ..

عادت میکنیم

به همه چی

به دوری به نزدیکی به دل بستن به دل کندن به پاس شدن به مشروط شدن به خوش گذرونی به گریه کردن به خندیدن به دعوار کردن به دلتنگی به نالیدن به دوست داشتن به دوس داشته نشدن به حسودی کردن به کوفت به زهرمار

نمیدونم چی میتونه آرومم کنه

همه چیزو امتحان کردم. همه چی.

کم مونده برم گل بکشم.

گفته بودم ریدم به دانشگاه و سیستمش نه؟

ریدم به این حجم از استرسی که نمیدونم تهش قراره چه گوهی به سرمون بگیره.

حتی نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم.

۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۰۰
دُچـــار ..

اون کانال عاشقانه هه که گفتم رو زدم :)

اگه میبینید اینجا کمتر چسناله میکنم به خاطر همینه

اونجا بی ادب ترم.

راحت ترم.

خودشم عضوه و حداقل میدونم که میخونه.

همشم به اون ربطی نداره یه سریاشو عشقی میذارم

دوست داشتین جوین شین

لاتوس سرچ کنین میاره 

آدرسشم @latuos 

.

.

.

ولی دلم نمیاد از دیروز ننویسم اینجا

خیلی خوش گذشت خیلی خیلی

خیلی دوسش داشتم. خیلی دوست بودیم باهم. خیلی خنگ بودیم.

گف کسایی که به من نزدیک میشن دوحالت دارن یا چیزن یا از اون بچسبای ول نکنن

خندیدم و گفتم تو خودت نمیفهمی چقد نفوذ میکنی تو آدم

گف الان دیگه حداقل اینجوری نیستم

گفتم هیچ فرقی نکردی

و مثل همه ی وقتای دیگه احساسمو نگه داشتم واسه خودم.

بذار دوست بمونیم. اصلا دلم نمیخواد خرابش کنم.

۰ نظر ۲۷ دی ۹۷ ، ۱۸:۲۸
دُچـــار ..

منتظرم شب شه

بزنم بیرون با صدای بلند گریه کنم

کاور تنمو دربیارم. با همه ی ایمانم زار بزنم

از دوریت

از دور کردنت

از نقاب کشیدن رو صورتم

من کی ام؟

یه دختر بد دهنِ ولگرد؟

عاشقِ کی؟

میخوام به کی نشون بدم اینی که هستم من نیستم؟

یا اصلا اینی که هستم واقعا کیه 

کدومشو بیشتر دوست دارم؟

.

.

حالم حالِ خوبی نیس.

هیج وقت دچارش نشید کاش

.

.

منتظرم خیلی شب شه...

نصفه شب شه

جوری که فقط من باشم و تو باشی و ستاره ها

۰ نظر ۲۰ دی ۹۷ ، ۲۳:۱۸
دُچـــار ..

جدی قرار نبود این ترم شبیه ترم پیش شه

چه مرگمه؟

من که دارم درس میخونم آخه

اه

بابا مگه چقد میتونم این وضعیتو تحمل کنم

گندش بزنن این دانشگاه کوفتیو که از روزی که پامو توش گذاشتم یه لحظه ام احساس موفقیت نکردم

.

.

نمیدونم چه حسی دارم

خنگ؟

ضعیف؟

تنبل؟

اسکول؟

نفهم؟

بدشانس؟

نمیدونم واقعا

نمیدونم

دیگه با چی به خودم انگیزه بدم؟

کانال بزنم تکست عاشقانه بذارم توش :))))

احمقم

احمق

۰ نظر ۱۹ دی ۹۷ ، ۱۵:۰۵
دُچـــار ..