حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

جالب اینجا بود که دیروز تا پست رو سند کردم زنگ زد گفت دم کتابخونه ام بیا پایین :/

ولی من نه رو خودم بالا آوردم نه اون. اصلا هم برام مهم نبود زمان داره میگذره..

یه ساعت بیشتر پیشم نموند. 45 دقیقه اشم از سعید گفت..

تا 9 کتابخونه موندم و وقتی ام رفتم خوابگاه تا 12 بکوب خوندم.

بهش پیام دادم کاش هرروز میومدی. گف مگه فلان خلم هر روز بیام :|

گفتم خب توعم همینجا درس بخون

گف من که اصلا خواستم شب بمونم، خودت استقبال نکردی

گفتم من هنوز از اون شب زخم خوردم. تو نمیفهمی..

بچم یکم بی ادبه نمیگم دیگه چی گف  .-.

.

.

داره بهم نشون میده کجای ذهنشم

ولی بیشتر از اون داره نشون میده سعید کجای ذهنشه..

چی بگم..

۰ نظر ۱۸ دی ۹۷ ، ۱۴:۱۱
دُچـــار ..

شما با حرف زدن خالی میشید؟

من نمیشم

با اینکه تقریبا همه ی چیزیایی رو که باید بهش میگفتم رو گفتم ولی هنوز آروم نشدم

شایدم دارم اشتباه میزنم اصلا

شاید واقعا مشکل من اون نیست

برای من مهم نیست اون چی میگه. چیزی که من حس میکنم اینه که من ذره ای براش اهمیت ندارم.

گفت بهت نشون میدم دقیقا کجا ذهنمی

گفت برای من مصداق یه آیه ای

گفت به پیر به پیغمبر دلم برات تنگ شده

ولی هیچ کدوم از اینا برام مهم نیست

چون اونجوری که من میخوام دوستم نداره

که دیگه چندان اهمیتی هم نداره

چون فهمیدم این حجم از حالِ بد نمیتونه به یه آدمی که انقد سعی میکنه تو زندگیم نباشه ربط داشته باشه.

چون هفته ی دیگه امتحان الکتریکی دارم و از اونجایی که ریدم به فرجه هام تقریبا وقتی برای خوندنش ندارم. 

همین موضوع کافی بود که نتونم تمرکزمو جمع کنم که مهندسی هم بخونم.

اگه فقط پاس شم اینارو هم بازم بدبختم.

.

.

تو میتونی انقدر قوی باشی که همه ی درسای ترسناکی که تو یه هفته باید امتحانشون رو بدی رو تو همین تایمای کمی که داری بخونی و امیدوار باشی که نمرت بالای دوازده میشه؟

.

.

خسته نیستم

فقط یه بغل میخوام توش یک عالمه گریه کنم، بعد برم درس بخونم

.

.

میدونم تا آخر امتحانا نمیبینمش

حتی اگه اون بخواد. حتی اگه اون بیاد اینجا

چون من با این حجم از استرسی که دارم اولین نفری رو که بخواد یه ثانیه از وقتم رو بگیره روش بالا میارم

احتمالا تا یه ثانیه دیگه قراره رو خودم بالا بیارم......

۰ نظر ۱۷ دی ۹۷ ، ۱۱:۲۰
دُچـــار ..
امروز قراره اولین مصاحبه ی تقریبا کاری زندگیم رو تجربه کنم.
چیز زیادی برای ارائه ندارم خودشون هم میدونن، ولی امیدوارم بتونم فارغ از نتیجه حس خوبی بگیرم از این اتفاق.
.
.
.
گفت باهات میام.
حس کردم من چقدر بیشعورم که به خاطر یه اتفاقی که خب اتفاق بود واقعا انقدر ازش فاصله گرفتم و همه چیزو زیر سوال بردم.
مریم راست میگه. 
دوستم ـه..
نمیدونم چرا نمیخوام قبول کنم دوستم ـه.
هی تو ذهنم دنبال جواب میگردم واسه اینکه چرا دوستم ـه؟
غیر از اون سه ماهی که اجبارا باهم زندگی کردیم..
۱ نظر ۱۶ دی ۹۷ ، ۰۹:۵۵
دُچـــار ..

سحر تو گوشم میخونه، و کتاب شرح حدیث معراج توی دستمه!..

این تناقض روحم رو بیچاره کرده

۱ نظر ۱۵ دی ۹۷ ، ۱۰:۲۱
دُچـــار ..

اونموقع که کلافه اومد نشست لبه ی تختم

به جای اینکه مثل بز سرمو بکنم تو گوشی، باید بغلش میکردم

باید درکش میکردم. باید دوست داشتنم رو نشونش میدادم.

کاش بعضی روزا دوباره تکرار میشد..

.

.

.

همه جور بوسه خوبه

غیر از بوسیدن صفحه گوشی..

.

.

.

کم آوردمت توی زندگیم

۳ نظر ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۲:۴۴
دُچـــار ..

خب آدم دلش برا مامانش تنگ میشه دیگه

نمیشه؟

مخصوصا که یه هفته ی احمقانه رو گذرونده باشه. مخصوصا که احساس کنه هیشکی دوسش نداره. مخصوصا که حس کنه یه حفره ی عمیق تو قلبش ساخته شده.

ولی نتونه بگه.

چون واکنش لحظه ایش اینه  "بیا خونه"

چون واکنش بعدترش اینه که هی میشینه غصه ی منو میخوره 

تنهایی غصه بخورم بهتر از اینه که مامانمم ناراحت کنم

.

.

خیلی بده که اولین برف انقد به پشمت باشه

.

.

قبلا ترا، قبل از اون شب،  وقتی بهش فکر میکردم حداقل تو ذهنم دوسم داشت.

الان حتی تو خیالبافیامم دوسم نداره..

۰ نظر ۱۳ دی ۹۷ ، ۱۵:۰۲
دُچـــار ..

هنوز باورم نمیشه یک ماه و هشت روز منتظرش بودم ولی تهش اونجوری شد..

یکی منو از دست خودم نجات بده :|

.

.

اگه حرفامو بهش میزدم قطعا انقد درگیری نداشتم.

حقیقتا لعنت به من

۰ نظر ۱۱ دی ۹۷ ، ۰۹:۲۴
دُچـــار ..

چرا دیشب کنارم نخوابید؟

چرا دیشب نخواست کنار من باشه؟

چرا دیشب به چشمام نگاه نکرد؟

چرا التماسمو ندید؟

چرا نخواست کنارش باشم؟

.

.

گا

ییـ

دم

مغزمو

از بس از دیشب دارم به این سوال فکر میکنم

نه من حرفی زدم، نه اون چیزی گفت.

موقع رفتن فقط طولانی بغلم کرد. انقدر طولانی که من کشیدم عقب.

ولی بازم چیزی نگف.

خواستم بگم ریدم تو رفتارت. میمیری دهنتو باز کنی یه کلمه بگی چه مرگته؟

بعد گفتم خب اون نمیگه، تو چرا ازش نمیپرسی؟

شاید نمیخوام جواب بده حتی.

ترجیح میدم همینجوری خودم رو اذیت کنم تا با جوابی که میده.

۰ نظر ۱۰ دی ۹۷ ، ۲۳:۰۶
دُچـــار ..

چقدر واسه امروز ذوق داشتم. چقدر به امروز فکر کردم. چقدر تمرکزمو به خاطر امروز از روی درس برداشتم. چقدر خوشحال بودم واسه دیدنش. چقدر برنامه ریخته بودم واسه بغل کردنش. چقدر گریه کردم با دیالوگایی که با خودم ساختم. چقدر خوشحال شدم از جواب هاش تو ذهنم. چقدر به خودم حس خوب دادم. چقدر منتظر این لحظه بودم از وقتی دیدمش. چقدر جلوی خودم رو گرفتم که وقتی بهش تکیه داده بودم سرمو نچسبونم به گردنش. چقدر جلوی خودمو گرفتم وقتی داشت واسم لاک میزد موهاشو نبوسم. چقدر جلوی خودمو گرفتم دستشو محکم نگیرم و به خودم نچسبونم. که نترسه از کنارم بودن. از کنار من خوابیدن. که وقتی خوابید قده همه ی دلتنگیام بغلش کنم. موهاشو ناز کنم. تا خود صبح دستشو بگیرم و ول نکنم. تا خود صبح خیره بشم به چشماشو ول نکنم. تا خود صبح نفس بکشمش.

ولی نخواست. نخواست کنارم باشه. نخواست کنارش باشم. نخواست خب. چیکارش کنم؟

.

.

شاید بهتر باشه. یه جایی باید تمومش میکردم تو ذهنم. تو واقعیت که همینقدر همه چی گوه بود. ولی خب یه چیزایی مونده بود هنوز.

قطعا اون با من تموم نمیکنه چون تا همین الانش سعی میکرد نگهم داره تو زندگیش

ولی من دیگه اصلا اصراری واسه بودنش ندارم.

۰ نظر ۱۰ دی ۹۷ ، ۰۰:۳۰
دُچـــار ..

داشتم بهش میگفتم میدونی خب ما خیلی تنهاییم. دلم میخواد یکی باشه که فقط مال من باشه.

گفت همون تعلق داشتنه رو میگی.

تعلق داشتن

چه کلمه عجیبی

چقد قابل لمس ـه

راس میگف..

با اینکه فمینیستا الان دارن راجع به این چیزا گوه مفت میخورن ولی من همون زنِ قدیمی با همون تعلق داشتن به شوهرش بیشتر میپسندم

قطعا نه مثل قدیم تو سری خور و آویزون شوهر.

ولی اون تعلق داشتنه رو دوست دارم

.

.

.

فقط اون میتونست یه کاری کنه به شوهر کردن فکر کنم.

۰ نظر ۰۳ دی ۹۷ ، ۱۹:۵۸
دُچـــار ..