حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

احساسِ خلا

حفره

نبودن

کم بودن

اضافی بودن

احساسِ نداشتن

گم شدن توی گرداب

توی مرداب؟

احساسِ بغض وسط گلو

گریه ی بی موقع وسط کلاس

احساسِ سکوت

پلی شدن آهنگ های بی ربط

احساس ترس

دلتنگی

ناامیدی...

.

.

آدما خیلی ضعیفن

من از همشون ضعیف تر

اینجور موقع ها یه سوال رو خیلی از خودم میپرسم

"چته؟"

کاش جواب داشت..

۳ نظر ۲۲ آبان ۹۸ ، ۰۰:۲۱
دُچـــار ..

میخوای بیای بغلم حرف بزنیم؟

۲ نظر ۱۸ آبان ۹۸ ، ۲۰:۵۴
دُچـــار ..

اومدنش طول کشید، خوابم برد

بیدار شدم دیدم خوابیده کنارم

همینجوری نگاش میکردم یه دفعه چشماش رو باز کرد 

گف خوبی؟

گفتم اره

گف چیزی نمیخوای؟

گفتم نه

گف مطمئن؟

گفتم بغل

.

.

انقدر کیف میده وقتی خوابه دستاشو بگیری بچسبونی به صورتت چشماتو ببندی برای همیشه کنارت تصورش کنی

.

.

گف تو شبا کلا نمیخوابی نه؟

خواستم بگم حیف نیس شبایی که کنارتم رو بخوابم؟

به جاش گفتم دیشب که خوب خوابیدم..

.

.

حرف زدن باهاش خوبه

بچه بودم قبلا،

من فقط میخوام رو بودنم حساب باز کنه

همین.

۵ نظر ۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۶:۰۹
دُچـــار ..
معلقم
ولی حالم خوبه
به نظر میاد دیگه هیچ احساسات عمیقی ندارم
ولی حالم خوبه
بذار راستش رو بگم
خوبیم باهم
وقتی اون خوب باشه دیگه مهم نیست داره چه اتفاقی میفته
وقتی میدونم دوستیم باهم دیگه مهم نیست چقد وقته که ندیدمش
گفتم من هردفعه هی فکر میکنم تموم شدیم
گفت میبینی که اینجوری تموم نمیشیم
ولی من بازم میترسم
نمیتونم احساسمو بهش توصیف کنم
میدونی من عاشق بارونم
خیلی عجیب عاشقشم
وقتی میباره دلم میخواد گریه کنم
بعد دو سه روز پیش که باهم بودیم، بارون گرفت
دلم میخواست برم خدارو بغل کنم
دلم میخواست بارون رو بغل کنم
دلم میخواست هوارو بغل کنم
دلم نمیخواست خودش رو بغل کنم
ولی بودنش بغل کردنی بود
دلم میخواست بودنش رو بغل کنم

۴ نظر ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۰:۰۳
دُچـــار ..
تا حالا تو زندگیم هیچ کس انقدر برام مهم نبوذه که راجع به بودن یا نبودنش تصمیم بگیرم.
همیشه یا بودن، یا اگر نبودن هیچ وقت نفهمیدم چجوری رفتن
ولی الان فرق میکنه
راستش رو بخوای حس میکنم تقاص اون رفتناییه که نفهمیدمشون
میخوام از زندگیش برم
میدونم نمیفهمه، میدونم مهم نیس براش، میدونم تلاشی نمیکنه، ولی اونموقع حداقل میدونم که آقا ندارمش
پس واسه هفته ای یه بار بیرون رفتن و یه پی ام خودزنی نمیکنم
حداقل میدونم باید غصه ی چی رو بخورم
دو هفته ی غم انگیزی بود
فهمیدم آخرین کسیه که تو دنیا میتونم به عنوان رفیق روش حساب کنم
هرچند از همه بیشتر تو دنیا دوسش دارم
ولی وقت رفتنه
این هفته که نباشم میشه سه هفته
خیلی حرفا دارم
خیلی بغض دارم
نمیدونم به کی بگم
نمیدونم باید چیکار کنم..
۱ نظر ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۸:۰۲
دُچـــار ..
تنهایی فقط اونجاش که هیچ کس نیس بهش بگی فردا بریم کوه؟
.
.
آدمای زندگیم هرچقدرم مهربون باشن، مثل من نیستن.
هرچقدم دوستم داشته باشن آدم اول زندگیشون نیستم
۰ نظر ۱۱ مهر ۹۸ ، ۱۹:۴۹
دُچـــار ..

گفتم من خیلی دلم تنگ میشه

گفت مردم دلشون تنگ میشه چیکار میکنن؟

هیچی نگفتم

گفت میدونی که منم دلم تنگ میشه؟

هیچی نگفتم

گفت میدونی؟

هیچی نگفتم

دستشو کشید رو چشمم 

گفت گریه؟

هیچی نگفتم

بغلم کرد 

سرم دقیقا روی گردنش بود

نمیتونستم بیشتر از این تو اون حالت بمونم

سرمو چرخوندم اون طرفی

بغلش رو تنگ تر کرد

گریه کردم..

۲ نظر ۰۵ مهر ۹۸ ، ۱۳:۲۷
دُچـــار ..
از اونجایی که میدونستم رستاک تاثیر زیادی تو فاز غم گرفتنم داره به خودم قول داده بودم تا یه مدت گوش ندم بهش
دیشب سارا یه آهنگ از اشوان فرستاد  :|||| دهنش سرویس. قفل شدم روش دیگه
اول اینکه فرستادمش واسه اون عوضی
صبح چشمام باز نشده پلی کردم باز
اونم که هنو سین نزده
ته واکنشش یه "هوم"عه دیگه به هرحال
.
.
کاش میشد یه زندگی اجتماعی جدید برا خودم جور کنم
.
.
تو بلد نبودی این آدم مغرور و..
نبودی جاش یهو بندازتت دور و..  (انقد جذاب میگه بننندازتت دور :|  )
.
.
دیشب از استرس و حجم کارای مونده ای که داشتم دستام بی حس شدن
شروع همیشه خیلی سخته.
به  هرحال دیشب تونستم بالاخره شروع کنم کد یه سایت جدید رو
نمیدونم تا کجا میتونم پیش ببرم دو سه روزم بیشتر وقت ندارم
اه باز استرس گرفتم.
.
.
تو که خودت میدونی، تو قلب من میمونی
لااقل یکم ظاهرسازی کن -_-
۲ نظر ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۹
دُچـــار ..
دیروز اومدم نشستم باخودم و خدا قشنگ منطقی حرف زدم
یه قولایی ام به یکی دادم که حالا دلم نمیخواد بگم
قرارمون شد تا چهل روز. تا اربعین. تا وقتی حرمش رو ببینم.
بعد امروز گفتم خب
من که بهش فکر نمیکنم، ما که دیگه حرف نمیزنیم باهم، بذار همینجوری بهش بگم که دلم براش تنگ شده. من که واقعا دلم تنگ نشده..
بعد که فرستادم هی چشمم میخورد به جمله ام و به اسمش و به پروفایلش و بعد هی میگفتم خب یه جمله ی معمولی به یه دوست معمولیه دیگه. من زیر قولم نزدم.
دوساعت بعد دیدم نوشته "منم. یه هفته س"
نفسم گرف
هی خوندمش. هی گفتم نامرد پس چرا ده روزه حرف نمیزنی. هی باخودم حرف زدم. 
آخر گفتم نه منظورش این بوده که یه هفته بیشتر نمونده همو ببینیم.
باز دلم آروم نشد..
غصه م گرفت از خودم
از اینهمه ضعیف بودنم.. از اینکه چرا دقیقا فردای مذاکره ام با خدا؟
چرا آخه چه مرگم بود.
اینهمه تحمل کرده بودم
اصلا حالم خوب نیس نمیدونم با خودم چیکار کنم.
میدونم بیاد تهران کار تمومه. باز دوباره وا میدم. اه لنت بهش چجوری آخه بغلش نکنم. چجوری بهش فکر نکنم. چجوری گریه نکنم..
میدونی چیه
اگه بود راحت تر بود.
اگه رفیق بود راحت تر بود.
هم میخوامش، هم به خاطر خودم نمیخوامش.
من هیچ وقت آدم معامله نبودم.
همیشه وقتی به خدا قول میدادم، یه ساعت بعدش میزدم زیرش.
تازه اونموقع ها سر جونم شرط میبستم! 
.
.
ینی یه هفته س داره بهم فکر میکنه؟
نمیتونم یه ثانیه ام به این جمله فکر نکنم
تا سر انگشتای پام بی حس میشه..
هم از ذوق، هم از ناراحتی.. جواب ندادم ینی فقط نوشتم "هوم"
بعد هی فکر میکنم نکنه ریده باشم توحالش باز حالم بد میشه
به جهنم دیگه یه هفته دیگه میبینمش
میمیرم من تا اونموقع..
.
.
سر تا پا تناقضم
بغض دارم
گریه دارم
خیلی تنهام...
۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۵
دُچـــار ..

امروز که داشتم با اتوبوس برمیگشتم، تویه لحظه خاطره ها شبیه یه بوی آشنا از ذهنم رد شد

انقد شدید بود که دلم خواست سرم رو بذارم شونه ی بغل دستیم و دستش رو بگیرم و محکم نگهشون دارم

ولی بغل دستیم یه دختره بود که داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و هیچ رقمه دلش نمیخواست سرش رو بچرخونه اینطرفی..

پس چشمامو بستم و به دو هفته ی دیگه این موقع فکر کردم

شاید یکی از دستاشو قطع کنم برا همیشه پیش خودم نگهشون دارم.

از اتوبوس که پیاده میشدم خیلی جدی به این قضیه فکر کردم

اونوقت حتی میتونم اشکام رو با دستش پاک کنم.

چه رمانتیک :)

۳ نظر ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۷
دُچـــار ..