حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

اگه از هفت صبح مثل بچه های منظم هِلِک هِلِک پاشدید رفتید دنبال علم آموزی، لطفا به علم آموزی ادامه بدید و با پیام "امروز نمیام" به هیچ وجه امید خودتون رو از دست ندید و به تلاش برای رسیدن به هدفتون ادامه بدید.

تراست می.

پشیمون نمیشید.

.

.

اگه اکانتم دیشب مسخره بازی درنمیاورد الان به جای پست انگیزشی داشتید یه پست چسناله ی خفن میخوندید :)

.

.

هیجان زده که میشم یه چیزی ته گلوم نزدیکای انتهای دماغم ترشح میشه که واقعا احساس خشنودی رو بهم القا میکنه.

فک کنم یه چیزی تو مایه های اشک شوق آدمای عادیه :/

آیم سو هپی

و دلتنگ هم نیستم

پی ام آخریمون تو تلگرام با "حاج خانوم اگه بتونم بیامم فردا میام" تموم شد

دعواهه تو اس ام اس بود  :)

به یه ورم که چهار روزه خبر ندارم مرده اس یا زنده..

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۰
دُچـــار ..
شاید بالاخره بتونی ارور رو رفع کنی
ولی اینکه ندونی مشکل کجا هست که این کوفتی بالا نمیاد واااقعا کار سختیه -_-
.
.
اقا اقا اقا
یه دعوای باحال کردیم باهم خوشالم
فک کنم وبلاگم کامل نوسان رو حس میکنه
انی وی
سه تا کار مهم دارم تا آخر تابستون
تایپ انگلیسیم رو قوی کنم
زبان کار کنم واسه تعیین سطح نندازنم سطح پایین
پی اچ پی رو یه جوری تکمیل کنم که تو طول سال بتونم کار گیر بیارم
معدل این ترمم بیاد بالای 15 :(
این ربطی به تابستون نداشت، ولی خب ..
.
.
واسه ترم بعد ذوق دارم نمیدونم چرا
واسه پاییز
واسه اربعین
واسه سرما
واسه کنسرت رستاک که هنوز اعلام هم نکرده حتی -_-
.
.
دلم واسه دنبال کننده خاموشم هم تنگ شده :|
یه ندا بده اگه هنوز میخونی
۱ نظر ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۷
دُچـــار ..

مثه سگ به رابطشون حسودیم میشه

.

.

اینم از ما

۳ نظر ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۶
دُچـــار ..

دیدمت از دور

خسته بود پاهات

گفتی از دست این آدما خسته ام

زخماتو شستم، بالتو بستم

.

.

گفت شنبه میاد تهران. یکی دو روز کار داره.

گفت سعیدم اینجاست باهم میاییم

من ولی نمیدونم چرا فقط گریه ام گرفت..

میدونم نمیبینمش.

.

.

نذار بمونه غمت رو دلم عشقِ دردسرساز..

چرا انقد گرفتار توعم؟

میگی باید برم اما

نمیتونی

نمیتونم

.

.

متنفرم از اینکه حتی اینجاهم مجبورم خودمو سانسور کنم..

.

.

سعید پست گذاشته بود تو یه تیکه اش این آیه رو نوشته بود "و ان لیس للانسان الا ما سعی"

باز بغضم گرفت

کاش منم یه سعید تو زندگیم داشتم..

.

.

گم شدم تو فکر پرواز

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۲۸
دُچـــار ..

- چیشده

+حوصله ندارم. برو

نشستم کنارش انگشت اشاره ام رو کشیدم رو انگشتاش لبم رو نزدیک دستش کردم که ببوسمش، با پشت دست محکم زد رو لبم

+مگه نگفتم حوصله ندارم

-دو هفته اس ندیدمت

+ لبت خون میاد

-میذاری بوست کنم؟

۲ نظر ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۹
دُچـــار ..

نوشت

"اولین صبحی که کنارت بیدار شدم رو یادمه، موهات توی دماغم بود....

....

......

.....

..تو تجربه ی شیرین منی. خواستم که بدونی"

دلم ضعف کرد واسش

ولی فقط نوشتم مشهدم

گفت نمیتونم برسونم خودمو

گفتم میدونم

.

.

اینجوری تحمل بقیه ی روزا سخت تر میشه

ما هرسال میومدیم مشهد. ولی این مشهد ردپای یه آشنا رو تو خودش داره

خیابوناش دلتنگم میکنه

مثل خیابونای ولیعصر

دلم نمیخواد غیر حرم جای دیگه ای باشم

دلم نمیخواد بهش فکر کنم

ولی نمیتونم

نمیتونم..

۳ نظر ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۲
دُچـــار ..

بعد از اینهمه، قرار شد فردا بریم مشهد.

فکر میکنم آمادگیش رو ندارم. کمه کم ده روز قبل از مشهد باید یکم به مغزت رسیدگی کنی. همینجوری ریخت و پاشیده که نمیشه، میشه؟

.

.

ولی از یه جهت دیگه اون مشهد نیست این هفته :)

ینی نمیبینمش

فوق العاده اس، نیس؟

اینهمه راه تا شهرش برم ولی نبینمش

شاید این حتی از تمرکزی که میخواستم ده روز قبل از مشهد رفتن روی روحم بذارم بهتر باشه. اینجوری میتونم فقط به زیارت فکر کنم.

دروغ چرا، خیلی زور داره. ولی خیلی ناراحت نیستم. اینجوری بهتره..

هر روز که نمیبینمش انگار دورتر میشه ازم.

هر روز که بیشتر باهام حرف نمیزنه بیشتر دلم تنگ نمیشه.

ناراحت کننده اس..

.

.

چقدر این مشهدِ یهویی فکرم رو درگیر کرده.

اگه امام رضا ازم متنفر باشه چی؟

چجوری اصلا برم تو حرم؟

با چه رویی دعا کنم؟

چی بخوام اصلا؟

۵ نظر ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۷
دُچـــار ..

دراز کشیده بود رو تخت، زانوهاش رو جمع کرده بود.

نشسته بودم کنارش دستم رو حلقه کرده بودم دورِ پاش، حرف میزدیم.

حرفم تموم شد، سرم رو گذاشتم رو زانوش همینطوری نگاش میکردم

خندید

دستاش رو از هم باز کرد.

رفتم بغلش

اولین بار بود خواب نبودم و بغلم کرد.

یادم نمیره هیچوقت

تکراری نمیشه هیچوقت

.

.

گفته بودم بمونه برا روزای دلتنگی،

فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه..

۰ نظر ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۸
دُچـــار ..

یه وقتایی هم میپرسی خوبی؟

که یه جوابی بده بعد بپرسه تو خوبی؟

که بگی نه.. که شاید شاید شاید شعورش برسه بپرسه چرا.

ولی خب جواب میگیری خوب نیستم و کلا مسیر بحث عوض میشه..

.

.

زیادی به تخمشم

غمگینم میکنه..

۴ نظر ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۳
دُچـــار ..
اگه بین دو تا مسیر تو زندگیت شک داری، کافیه یکیش رو انتخاب کنی و درعین ناباوری میفهمی چقد اون یکی رو دوست داشتی :)
بذار یه مثال واضح بزنم
امروز (تقریبا رسما) کاراموزیم شروع شد، چی یادمیگیرم؟
امیدوارم HTML,CSS,PHP بعد دیدم چقد دارم حال نمیکنم
به یه جایی رسید که شبیه کدهای برنامه نویسی شد، دیدم جقد دارم حال میکنم  :)
دیدی؟
به همین راحتی فمیدم اصلا از طراحی سایت خوشم نمیاد
یه کم این وسط تایم از دست میره که فدای سرم مگه نه؟
دو ماه کاراموزی، بعد حیف نیس یادبگیری کار نکنی؟
بعد حیف نیس وقتی داری پیشرفت میکنی تو کارت از اول برنامه نویسی شروع کنی؟
تازه مگه میدونی چه زبانی رو دوست داری؟ :)
پس باید یکیش رو انتخاب کنی که بفهمی یکی دیگه رو دوس داری. تازه شتید اونم دوست نداشته باشی و اون یکیش رو داشته باشی  :)
اینجوری میشه که میگم ریدم دهن اونی که گف برو دنبال علاقه ات
و همچنین دهن اونایی که میدونن علاقه اشون چیه.
.
.
از این حرفا که بگذریم، هیچی اونقدر سرگرمم نمیکنه که بهش فکر نکنم.
خیلی دلم واسش تنگ شده
.
.
وصیت میکنم بعد از مُردنم این وبلاگ رو بخونه
باید بنویسم اینجا که چقد شب تا صبح از دلتنگیش گریه کردم ولی یه کلمه ام بهش چیزی نگفتم.
هوم
شایدم ننوشتم
که چی؟
اون که به هرحال یاد من نمیفته هیچ وقت
تازه
اون موقع ام که مُردم..
۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۴
دُچـــار ..