اینکه تمام روز رو به تو فکر میکنم، باعث شده خودت رو یادم بره
یادم بره که دوسم نداری. یادم بره واقعا برات کی هستم. یادم بره همه ی این لحظه هارو داری به کی فکر میکنی. یادم بره وقتی برمیگردی من اولین نیستم که بخوای ببینیش. یادم بره بهت پی ام بدم دلم برات تنگ شده. یادت بره برام ویدیو مسیج بفرستی. یادم بره چه زود به زود منو یادت میره. یادم بره هنوز انگار برات یه غریبه ام.
.
.
.
بهت بگه فقط تویی و اون
ولی فقطه اونه و اون..
من با اینکه قلبم ناامیده
و ذهنم خسته از داشتنِ هرجور هدفی
ولی یه جایی توی سرم، یواشکی، واسه خودش خوشحاله..
واسه منم خوشحاله حتی
شبیه یه سوراخ تو دیوارِ زندان، که یه باریکه ی نور ازش میاد بیرون
ولی
زندانِ مغز من خیلی شلوغه
انگار
جلوی این سوراخ گرفته شده، هیچ نوری ازش نمیتابه
ولی خب
هنوز سرجاشه، و یه وقتایی یه وقتایِ خیلی کمی
که من
از شدت تنهایی و ناامیدی و شکست، دلم میخواد نباشم
همه ی تلاششو میکنه که خودش رو بهم نشون بده
و من
حسش میکنم
با اینکه
دارم به تو میگم "من دیگه نیستم"
.
.
.
اون شبی که تکیه داده بودم بهت و داشتیم باهم "فرندز" میدیدیم، فرداش حتی پوست تنم هم بوی تو رو میداد
از فردای اون شب ها متنفرم..
ینی اونم وقتی دستمو میگیره یهویی دلش میریزه؟
یا دلِ من انقد بی جنبه اس...
میخواد که از دستم نده
میخواد که مثل تجربه های قبلش نشم
ولی میدونی
اینجوری من دیگه دوسش ندارم
و نمیتونم تلاش کنم واسه داشتنش
چون جنس دوست داشتنامون فرق داره
و من واسه این مدلی دوست داشتن نمیتونم انقدر از خودم مایه بذارم..
.
.
.
یه بغل کردن که این حرفا رو نداشت...
یه مدت که از آدما دور باشی، برگشتن دوباره ات به دنیاشون زمان میبره
و انرژی
دلت نمیخواد تنها باشی
دلت نمیخواد با همون آدما باشی
دلت نمیخواد آدمِ جدیدی رو کشف کنی
دلت واسشون تنگ شده اما اونا خیلی دور شدن
باید بدویی تا بهشون برسی تا بغلشون کنی تا دوباره مثل قبل بتونی باهاشون بخندی
از اینجایی که من دارم نگاه میکنم انگار به کس دیگه ای نزدیک تر شدم
به یه دنیای دیگه
که نمیذاره بدوم تا به آدمایی که دوسشون دارم برسم
ازم میخواد که فقط راه برم، که نگه دارم همین فاصله رو، که نترسم از تنهایی
شاید میگه که تنها نیستی میگه که من هستم میگه که دیگه لازم نیست بدویی..
اینکه سرکلاس ریاضی مهندسی یهو حالت تهوع بهم دست بده و حس کنم از تک تک آدمای دو رو برم متنفرم و دلم میخواد رو همشون بالا بیارم و بعدش فرار کنم سمت جایی که باید باشم و انقدر گریه کنم گریه کنم گریه کنم تا جون بدم و بمیرم چیز عجیبی هست و اولین باره انقدر دلم میخواد از همه چی بِبُرم و نباشم
دقیقا تا صبح امروز انقدر همه چی خوب و خوشحال بود که فکر کنم همه ی حالِ بدم دقیقا سرکلاس ریاضی مهندسی خودش رو نشون داد و کاش میشد فردا پس فردا بود.
اولین بار قراره پیاده برم کربلا و به طرز غیرقابل درکی دلم از غصه ی دوریش داره فلج میشه. عجیبه چون قبل از این هیچ احساس دلتنگی خاصی نداشتم.
.
.
.
جزوه نوشتن واسم حسِ تجاوز به روحمو داره. انگار دارم نوک خودکار رو روی مغزم میکشم.
درسای ک..شره بی مصرفه حال بهم زن.
من نمیتونم مامانم رو به خاطر اینکه میخواد کنارش باشم سرزنش کنم
ولی واقعا نمیفهمم الان حضور من اینجا تو خونه چه نفعی برای اون داره.
میدونم مسئله امروز یا فردا اومدن من به خونه نبود، ولی خب منِ ناراحت و عصبی به چه کارش میام. تقصیر خودم بود نباید میگفتم. اونوقت فردا از اومدنم خوشحال هم میشد حتی. نه اینکه بگه اونجا میمونی چیکار. نه اینکه بگه تو علافشونی.
کاملا میفهمم که حس مادری رو نمیفهمم و میدونم چقدر خودخواهانه حرف میزنم
ولی من دلم میخوادهروقت هر جایی که خوشحالم باشم و امروز اومدن به خونه برای من خوشحال کننده نبود
بیرون رفتن با اون نکبت خوشحال کننده بود حتما
اره اره اره
اه
قرار بود این هفته بیاد پیشم
باورم نمیشه کل هفته به آخرهفته ای که قراره کنارم باشه فکر میکنم و آخر هفته هم اینشکلی
من که نمیتونم هیچ جوره احساسم رو بهش بگم. حضوری، تلفنی، چت، هیچ کدومشون رو نمیتونم. فقط وقتایی که کنارم خوابه... که خب چقدر مگه پیش میاد؟
حوصله ندارم فکر کنم خدا یه بچه مثل خودم بهم میده که مجازات بشم مثلا.
فعلا عمیقا دلم میخواست اینجا نمیبودم
حتی اگه بازم قرار بود باهم حرف نزنیم و تنها حرف مشترکمون و بیرون رفتن مشترکمون به خاطر سعید باشه..
راست میگف. وقتی راجع به چیزی مینویسی ناخودآگاه اون موضوع رو پررنگ میکنی برای خودت.
ولی میدونی
این موضوع پررنگ هست برا من.
نوشتن فقط خالی کردنِ بغضمه انگار.
که خالی هم که نمیشه.
که به جهنم که نمیشه.
خب اینجا از دوست داشتنش زیاد مینویسم. واقعیت انقدر پررنگ نیست. یعنی نبود.
دوتا آدم عادی. دوست. یه ذره علاقه. یه ذره مال من بیش تر. یه شبایی که کنارهمیم. همین.
ولی دیشب که گریه کردم واسش، که آرزو کردم کاش رفتنش همیشگی بود، که اشکام تند و پشت سرهم میریخت و سر میخورد لای موهام، که هی خودم رو سرزنش میکردم واسه این گریه ی مسخره، که به گوشیم التماس میکردم واس یه نوتیفیکیشن ازش، همون دیشب با همون چشمام به خدا گفتم تمومش کن.
گفتم من نمیتونم تو تمومش کن. من نمیخوام تو تمومش کن.
میدونی
این حالت که پیش خودت شرمنده باشی خیلی حس مزخرفیه. من به خاطر این احساسم همیشه پیش خودم شرمنده ام.
شرمنده ام که برا نفر اول زندگیم فقط سرگرمی ام.
شرمنده ام که همیشه در دسترسم واسش.
شرمنده ام که دیگه نمیتونم عن ش کنم.
شرمنده ام که میترسم عن ش کنم.
که یه وقت دیگه نباشه...
.
.
اس داده "بیا دیگه"
ببین چقد بیچاره ام کرده که تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که حتما با سعید دعواش شده و من الان باید برم تل چسناله هاشو گوش بدم
بعد ک هی منتظر بودم از تل پی اماش بیاد و نیومد، فهمیدم جای دیگه منظورش بود..
کم گریه نکردم شب قبلش که با این حرفشم دلم صاف شه.
ولی خب جواب دادم "میام"...
.
.
.