حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

حوالیٖ من

ما را برای «رهگذری» آفریده اند

اومدم حرفامو راست و ریست کنم یه چیز جمله بندی شده بنویسم، دیدم نه اصلا فازش نیس.
من 
قابلیتش رو دارم هرلحظه هرثانیه هر روز هرشب قربون صدقش برم
به حرفاش گوش کنم.
غصه ی عشقش رو بخورم. 
بغلش کنم 
بغلش کنم 
بغلش کنم
من
قابلیتش رو دارم هروقت هرلحظه هرجا که دلش خواست باهاش باشم. بیرون برم. خرید برم. حتی تا خوابگاهش برم که فقط تو ایستگاه اتوبوس کنار هم بشینیم بدون هیچ حرف و مقصدی.
من همه ی اینارو میتونم بکنم و میخوام که بکنم
ولی اون لنتی نمیذاره. نمیذاره نمیذاره نمیذاره
نمیتونم از یه حدی بیشتر حرف بزنم. هیچ وقت نتونستم من بگم بریم فلان جا یا بیا فلان جا یا حرف بزنیم یا هرچی هرچی هرچی
همیشه اون خواسته. همش فکر میکنم اگه من بخوام و بگه نه، از غصه میمیرم
اگه یه وقتی باهام حرف نزنه و بترسه از زیاد نزدیک شدنم بهش، چیکار میخوام بکنم؟
چه حرفایی که تو ذهنم تابیپ کردم و حتی یه کلمه اشم بهش نگفتم.
گناه دارم
خیلی گاوه.. گناه دارم
حقم نیست بخدا
من که همیشه گوش میدم حرفاشو و مشکلاتشو با سعید. دیگه یه شب حق دارم نشنوم اسم مرتیکه رو.
وقتی فکر میکنم حسی که من بهش دارم رو صد برابر بیشتر نسبت به سعید داره، بهش حق میدم.. ولی اونشب مال من بود حق نداشت برینه توش.
خسته شدم از سعید. خسته شدم انقد از خودم حرف نزدم. کاش حداقل از ذهنم پاک میشد انقد بیچاره نمیکرد منو..
چندبار تاحالا تایپ کردم واسش پاک کردم، خدا میدونه..
.
.
آدم دائم الحسرته
مثلا
اون شب
بعد از اون فقط حسرتش..
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۲۳:۴۹
دُچـــار ..

دیشب واقعا زجر آور بود.

دیروز زمین و آسمون دست به دست هم داده بودن که من دیرتر بهش برسم. که هرچی بیشتر میگذشت بیشتر بگم خدا گوه خوردم اصلا بغلش نمیکنم، فقط بذار برسم بهش، ببینمش..

دیشبم از اون شبایی بود که خودش رو میزد به اون راه. کم مونده بود از دلتنگی گریه کنم. التماسش کنم بغلم کن. دلم گریه میکرد و لبام میخندید.

وقتی از بدبختی هایی که با سعید گذرونده بود میگفت از ته دلم میخواستم که چشماشو ببوسم.

خوابید.

من ولی خوابم نمیبرد. حیف نبود؟ ولی خب اون خواب بود..

سومین بار که بیدار شدم، عین دیوونه زنجیریا، دستشو چسبوندم به لبم، طولانی و ادامه دار بوسیدم..

ولی خب خواب بود.

دلم عجیب غریب میخواستش. غیرطبیعی نادیده میگرف خواستنمو.

من که کاری ازم برنمیاد.

همیشه و هردفعه و هربار خودش باید بخواد

.

.

پتوم بوی عطرشو میده.. امشب تا صبح بغلش میگیرم و امشب میدونم که خوابم میبره..

.

.

میفهمم نگرانه.

یکی باید این وسط کنترل کنه دیگه

هوم.. حق داره.

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۷ ، ۲۲:۳۷
دُچـــار ..

- ولی خب حتی توعم نیستی

+ دیگه داری گو میخوری دیگه

- هستی؟

+ چجوری باشم دیگه؟

- بغلم باشی..

.

.

نمیرم براش؟

۵ نظر ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۳۷
دُچـــار ..

غم انگیزه،

امتحان های خدا خیلی غم انگیزه

و سخت

و گریه آور

و ناراحت کننده

که هرلحظه باید به خودت یادآوری کنی من بهش قول دادم قول دادم قول دادم

چجوری امتحان میگیره؟

خب دیشب سعید خواب بود، حرف زدیم زیاد

امشب ناراحت بود. امشب سعید بیدار بود. ولی امشب منو میخواست.

نتونستم.

قول داده بودم.

حتی

حتی تو دلمم نخواستم قربون صدقش برم. آرومش کنم

قول داده بودم. قول دادم

میدونی

هرلحظه که قلبم میکوبه چشمامو میبندم، میگم فقط ده روز.

کاش میشد گریه نکنم

کاش اینجا نوشتنم زیرقولم زدن حساب نشه

سخت امتحان میکنی خدا....

۳ نظر ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۴۶
دُچـــار ..

شهوت عقل رو از بین میبره

آرزوهارو محدود میکنه

اراده رو ضعیف میکنه

آدم رو ذلیل میکنه

من هفتاد و هشت روز بهش فکر کردم

هر مدل فکری که بگی

هرجوری که دلم می خواست. "دلم می خواست"

من دیگه ذهنم رو کنترل نمیکردم. میگفتم دوسش دارم. میگفتم فکر کردن که گناه نیس. و هی روز به روز از خودم فاصله میگرفتم.

برام مهم نبود دوستم نداره، یا چجوری دوستم داره

میخوام اعتراف کنم برام شده بود سرگرمی

دوسش دارم هنوز. به همون اندازه و همون کیفیت. ولی دیگه وقتشه فقط دوسش داشته باشم. همین.

درسته احساسِ پیچیده ایه ولی خوبیش اینه که کلی راه فرار داره.

هشت روز فرصت دارم تا وقتی که ببینمش.

تو میفهمی وقتی بغلم میکنه نفس کشیدن یادم میره؟

هشت روز وقت دارم تمرین کنم نفس کشیدن رو تو بغلش.

انگیزه زیاده و دلگرمی فراوون.

دو روزه شروع کردم فقط به امید خودش..

دعا و این حرفا دیگه.

زندگیم رو گوه گرفته حالیم نیس.

.

.

دیگه هر کی از روضه هات یه چیزی میخواد.

من آبرو مو میخوام. آبرو بده بهم حسین"ع". آبرو مو برگردون.

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۵۳
دُچـــار ..
آقا ما که ترکیدیم انقد نتونستیم بگیم حرفامونو
حسامونو
و نتونستیم گریه کنیم دردامونو
غمامونو
ولی این دو ماه
یا این چهل روز
یا همین ده روز اصلا
هرچی غم و غصه و درد و بدبختی هست رو یک جا تو روضه هات زار میزنیم
درک غمِ تو از شعور ما بالاتره
ما واسه بی شعوریمون گریه کنیم مقبول تره..
.
.
من  روضه ی عاشورا رو گوش نمیدم
هروقت میخوننش گوشمو میگیرم که نشنوم
بشنوی و زنده بمونی؟
درد نداره؟
شرم نداره؟
احساس خفت نداره؟
.
.
+آخه تو روضه ی امام حسین؟
- پس فکر کردی چرا انقدر ازش خجالت میکشم؟
+فقط خجالت میکشی؟
- توبه بلد نیستم. تازه.. ولش کن، گفتن نداره.
۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۰۶
دُچـــار ..

وایسید

وایسید دانشگاه شروع شه دوباره چسناله میکنم

فلن امروز با یکی از ترس هام مقابله کردم و بی اندازه خوشحالم

از انتخاب واحدمم راضیم اگه ریاضی مهندسی نرینه توش

هرچند نمره ی جاوا نیومده و نمیذاره خیالم راحت باشه ولی خب تهش انصرافه دیگه :)

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۵۲
دُچـــار ..
الان که بیدارم
الان که کله صبح ـه
الان که انگار همه چیز خوبه
همین الان
یه غمی رو حس میکنم
 شبیه دختربچه سوم ابتدایی، که قراره امسال مدرسه ش عوض شه
.
.
دارم ساعت شماری میکنم تا بیدار شی
میدونی چجوری شدم؟ دیگه حضور فیزیکی و غیرفیزیکی ـت فرقی نداره.
نمیتونم تشخیص بدم این جمله که گفتی رو وقتی پیشم بودی گفتی یا وقتی نبودی
وقتی دارم به حرفات فکر میکنم یهو یادم میافته تو که خیلی وقته پیشم نیستی، پس چرا وقتی این حرف رو زدی نگاهت رو میبینم؟
چرا از این حرفت تصویر دارم تو ذهنم؟
خیلی وقته پیشم نبودی
ولی دیروز نمیدونم چم شده بود انگار همه بوی تو رو میدادن.
حالا نشنیده بگیر، ولی اولین بار که حسش کردم، گریه کردم..
از دفعه های بعدش، فقط سعی کردم لذت ببرم، و فکر کنم کنارمی..
.
.
بیا باهام حرف بزن.
من اگه بیام، حرفای خوبی ندارم برات..
۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۰۷:۴۸
دُچـــار ..
هیچی گوه تر از این نیس که یه روز قبل تحویل پروژه IDEت برینه..
.
.
.
یه چیز بگم
چجوری میتونین با خدا قهر کنین؟
گله دارم ازش زیاااااد
ولی
هرکار میکنم نمیتونم برخلاف خواستش کاری کنم
دو ساله دارم التماسش میکنم تموم کنه این زندگی نکبت رو
یا بهم بگه قراره با این نکبت چیکار کنم
ولی نمیشنوه
یا نمیخواد بشنوه
دوساله هر وقت به این نقطه میرسم میگم بازم؟؟؟؟ آخه چرا تمومش نمیکنی
بازم به روش نمیاره
بعد منِ خاک بر سر حتی نمیتونم از یه دونه نمازم بگذرم.
همینه دیگه.. میدونه نمیتونم. گوش نمیده بهم.
.
.
.
ولی آخه من که غیر از اون کسی رو ندارم...
۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۱۲
دُچـــار ..

یه روز میاد من دیگه اینجا نمی نویسم.

تو رو ندارم ولی خوشبختم

یه روز میاد میشم اونی که همیشه میخواستم. یه روزی که بالاخره خودم رو پیدا میکنم.

یه روز میاد دیگه شبا گریه نمیکنم.

یه روز میاد که یکی غیر از خودم واسم دل میسوزونه.

یه روز میاد که یک رو پیدا میکنم تا بی نهایت. یه روز که دیگه پژمرده نیستم.

یه روز میاد میشم همون ادم قدیم. دیگه نمیذارم از خاطرات قدیمم حرف بزنن.

یه روز میشم مثل گذشته ام. یه روز که خودمو پیدا کنم.

یه روز میاد این جای خالی پر میشه

یه روزی که توش شادم.

روزی که نگران پاییزش نیستم.

.

.

از اینکه تهش حرفای تو همیشه درسته عصبی میشم.

نمیفهمم واقعا حرفای تو درسته یا وقتی حرف میزنی بای دیفالت به صورت یه گزاره ی حتمی و صحیح، حرفات تو مغزم حک میشه..

.

.

میشه یکی پیدا شه که از آدم خسته نشه؟

من دوستای خیلی خوبی دارم. بیشتر از تصور خوب.

ولی یه جایی خودم با خودم میگم چرا این حرفا رو به اینا میگم؟ نکنه خسته شن یه وقت..

.

.

من خیلی دوسِت دارم. فقط خودم میدونم چه جوریه دوست داشتنم.

ولی

تو نمیدونی

بعد

وقتی

ازت میخوام

باشی

فکر میکنی یه جور دیگه دوست دارم.

پس هیچ وقت ازت نمیخوام باشی

و من این اجازه رو به خودم میدم که به جای تو فکر کنم

حتی اجازه میدم به جای تو، خودم رو دوست داشته باشم.

.

.

من حتی اینجا

خودم رو میذارم جای خواننده ی این متن

و به جای اون درمورد خودم فکر میکنم

من به جای همه به خودم فکر میکنم

و به هیشکی اجازه نمیدم ذره ای به غرورم آسیب بزنه

غروری که یه روز خونه خرابم میکنه...

.

.

راستی، کنکوری نیستم. ولی خب کنکور که دادم :)

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۰۱
دُچـــار ..